- --«سایت : پایگاه شخصی حسین صفرزاده -https://hosein128.ir/«
- صفرزاده- https://safarzade.blog.ir
- «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»
- صل على محمد! و آل محمد! وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ«اللهم »
- امتحان کردن خدا، اوصیاء پیامبران را در حال حیات پیامبران در هفت مورد و پس از وفاتشان در هفت مورد
- تعیین وصی : 58- جابر جعفى مىگوید: امام باقر (علیه السلام) فرمود: بزرگ یهود نزد على بن ابى طالب (علیه السلام) آمد و آن هنگامى بود که آن حضرت از جنگ نهروان برگشته و در مسجد کوفه نشسته بود، پس گفت: یا امیر المؤمنین، من مىخواهم از تو از چیزهایى بپرسم که پاسخ آنها را جز پیامبر یا وصى پیامبر نمىداند، فرمود: اى برادر یهود، هر چه مىخواهى بپرس، گفت: ما در کتاب (آسمانى خود) چنین یافتهایم که هر گاه که خداوند پیامبرى برمىانگیزد، به او وحى مىکند که از خاندان خودش کسى را تعیین کند که به کار امّت او پس از او قیام کند و در این باره وصیتى به امت خود کند
- امتحان وصی : و امّت پس از او به این وصیت عمل کنند، دیگر اینکه خداوند در زمان حیات پیامبران و هم پس از مرگشان، اوصیاء آنان را امتحان مىکند، به من خبر بده خداوند اوصیاء پیامبران را چند بار در زمان حیات پیامبران و چند بار پس از مرگشان امتحان مىکند و چون از این امتحان راضى شد، سرانجام کارشان به کجا مىکشد؟
- پاسخ امیر المومنین :على (علیه السلام) به او فرمود: سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست، همان خدایى که دریا را بر بنى اسرائیل شکافت و تورات را به موسى (علیه السلام) نازل فرمود، اگر به تو از حقیقت آنچه پرسیدى خبر دهم، به آن اقرار مىکنى؟ گفت: آرى، فرمود: سوگند به کسى که دریا را بر بنى اسرائیل شکافت و تورات را به موسى نازل کرد، اگر پاسخ دهم اسلام را مىپذیرى؟ گفت: آرى.
- امتحان درحیات پیامبران :على (علیه السلام) فرمود: همانا خداوند در زمان حیات پیامبران اوصیاء آنان را درهفت مورد امتحان مىکند تا میزان فرمانبردارى آنان را معلوم شود و چون از فرمانبردارى و امتحان آنان راضى شد، پیامبران را دستور مىدهد که آنان را در زمان حیات خود، دوستان خود و در زمان مرگشان، اوصیاء خود قرار دهند و اطاعت از اوصیاء بر گردن آنهایى که پیامبران را قبول دارند ثابت مىگردد،
- امتحان پس مرگ پیامبران : آنگاه خداوند پس از مرگ پیامبران، اوصیا را در هفت مورد امتحان مىکند تا میزان شکیبایى آنان معلوم گردد و چون از امتحان آنان راضى شد، سرانجام آنان را با سعادت همراه مىکند تا به پیامبران ملحق شوند در حالى که سعادت آنان کامل شده است.
- با اقراربزرگ یهود : به حضرت گفت: راست گفتى یا امیرالمؤمنین، پس به من خبر بده که خداوند تو را در زمان حیات محمد (صلی الله علیه وآله وسلم ) و پس از مرگ او چند بار امتحان کرد و سرانجام کار تو چگونه خواهد بود؟ على (علیه السلام) دست او را گرفت و فرمود: با من بیا تا به تو خبر بدهم،
- گروهى از اصحاب آن حضرت هم بپا خاستند و گفتند: یا امیر المؤمنین، همراه او ما را هم خبر بده، فرمود: مىترسم دلهاى شما تحمل آن را نداشته باشد، گفتند: چرا یا امیرالمؤمنین؟ فرمود: به سبب کارهایى که در باره شما بر من آشکار شده است، مالک اشتر بلند شد و گفت: یا امیر المؤمنین به ما هم از آن خبر بده، سوگند به خدا که ما مىدانیم که در روى زمین وصىّ پیامبرى جز تو وجود ندارد و ما مىدانیم که خداوند پس از پیامبر ما، پیامبرى را نخواهد فرستاد و اطاعت تو بر گردنهاى ما با اطاعت پیامبرمان پیوند خورده است.
- فرمانبردار خدا : پس على (علیه السلام) نشست و رو به آن یهودى کرد و فرمود: اى برادر یهودى، خداوند مرا در زمان حیات پیامبر ما محمد (صلی الله علیه وآله وسلم ) در هفت مورد امتحان کرد و مرا- بىآنکه بخواهم از خودم تعریف کنم- با نعمت خدا فرمانبردار یافت. گفت: کجاها بود یا امیرالمؤمنین؟
- نخستین امتحان : فرمود: نخستین آنها این بود که خداوند به پیامبر ما وحى نازل کرد ورسالت را به او اعطا نمود و این در حالى بود که من از نظر سنّ جوانترین خانواده خود بودم و به پیامبر در خانهاش خدمت مىکردم و در انجام کارهاى او در مقابلش سعى مىنمودم، آن حضرت کوچک و بزرگ خاندان عبد المطلب را دعوت کرد که به یگانگى خداوند و رسالت او گواهى دهند ولى آنها خوددارى کردند و بر او انکار نمودند و از او جدا شدند و با او دشمنى کردند و از او کنارهگیرى و دورى کردند و سایر مردم نیز با او به مخالفت برخاستند و آنچه را که او به آنان آورده بود، بدان جهت که تاب تحمل آن را نداشتند و عقلهایشان آن را درک نمىکرد، بزرگ شمردند. ولى من به تنهایى پیامبر را اجابت کردم و با شتاب و یقین و فرمانبردارانه دعوت او را پذیرفتم و در این باره هیچ شکى به دلم عارض نشد، ما سه سال بدین منوال درنگ نمودیم در حالى که بر روى زمین کسى که نماز بخواند و یا رسالت پیامبر را گواهى دهد به جز من و (خدیجه) دختر خویلد که خدا رحمتش کند، نبود و چنین بود. سپس رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین!
- واما دومین امتحان : و اما دوّمین آنها، اى برادر یهودى، قریش در اندیشه کشتن پیامبر بودند و نقشهها مىکشیدند، تا اینکه آخرین بار در یوم الدار و در محلى به نام دار الندوة اجتماع کردند و شیطان ملعون نیز به شکل مرد یک چشم از قبیله ثقیف (مغیرة بن شعبه) حاضر بود، آنها در این کار مشورت کردند و به طور جمعى به این نتیجه رسیدند که از طایفهاى از قریش مردى انتخاب شود و هر کدام از آنها شمشیر خود را بردارد و به سوى پیامبر در حالى که در رختخواب خود خوابیده است بروند و با شمشیرهاى خود او را بزنند به طورى که گویا یک نفر شمشیر زده است و او را بکشند و چون او را کشتند قریش این اشخاص را منع مىکند و تحویل نمىدهد و خون او به هدر مىرود، پس جبرئیل به پیامبر نازل و این جریان را به او خبر داد و شبى را که بنا بود این کار انجام شود و لحظهاى را که به سوى بستر او خواهند آمد خبر داد و به او دستور داد که در آن ساعت از خانه خارج شود و به سوى غار برود، پیامبر
- مرا از این موضوع باخبر ساخت و به من دستور داد که در رختخواب او بخوابم و جانم را سپر بلاى او کنم و من با شتاب و شادمانى به این کار اقدام کردم تا به جاى او کشته شوم، او رفت و من در رختخواب او خوابیدم و مردان قریش روى آوردند و یقین داشتند که پیامبر کشته مىشود و چون در آن خانه من و آنها روبروى هم قرار گرفتیم، من با شمشیر خودم بلند شدم و آنها را از خودم دور کردم بهگونهاى که خدا و مردم مىدانند. سپس على (علیه السلام) رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین!
- واما سومین امتحان : پس فرمود: و اما سومى اى برادر یهودى، این بود که دو پسر ربیعه و پسر عقبه از سوارکاران قریش بودند، آنها در روز بدر مبارز طلبیدند، و کسى از قریش به مبارزه با آنان حاضر نشد، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم ) مرا با دو تن از یارانم که رضوان خدا بر آنان باد برانگیخت و این در حالى بود که من جوانترین اصحاب و کم تجربهترین آنان در کار جنگ بودم، پس خداوند با دست من ولید و شیبه را کشت و این علاوه بر کسانى از سران قریش بود که در آن روز کشتم و علاوه بر کسانى بود که اسیر کردم و من بیشتر از یارانم کار کردم و در آن جنگ پسر عمویم که خدا رحمتش کند کشته شد، سپس به سوى اصحاب متوجه شد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین!
- واما چهارمین امتحان : پس فرمود: و اما چهارمى اى برادر یهودى، این بود که اهل مکه همگى به سوى ما آمدند و قبایل عرب و قریش را هم با خود همراه داشتند، آنها مىخواستند انتقام خون کشتهشدگان جنگ بدر را بگیرند، پس جبرئیل به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم ) نازل شد و از آن خبر داد، پس پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم ) حرکت کرد و با اصحاب خود در احد اردو زد و مشرکان به سوى ما آمدند و یک دل به ما حمله کردند و کسانى از مسلمانان به شهادت رسیدند و کسانى از شکست باقى ماندند و من همراه با پیامبر ماندم ولى مهاجران و انصار به خانههاى خود در مدینه رفتند و همگى مىگفتند: که پیامبر و اصحابش کشته شدند، آنگاه خداوند بر صورتهاى مشرکان زد و من در خدمت پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) هفتاد و چند زخم برداشتم که از جمله آنها این و این است- سپس رداى خود را انداخت و دست به جاى زخمهایش کشید- و ان شاء الله ثواب خداوند بر من شامل شد، سپس رو به سوى اصحاب کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین!
- واما پنجمین امتحان : پس فرمود: و اما پنجمى اى برادر یهودى، این بود که قریش و عرب اجتماع کردند و پیمان محکمى بستند که پیامبر و ما فرزندان عبد المطلب را بکشند تا به مدینه آمدند و به خود اطمینان داشتند، پس جبرئیل به پیامبر فرود آمد و از آن خبر داد، پیامبر خود و همراهانش از مهاجران و انصار خندقى کندند و سپاه قریش در کنار خندق اقامت کرد و ما را محاصره نمود و خود را قوى و ما را ضعیف مىپنداشت و به شدت تهدید مىکرد و پیامبر آنان را به سوى خدا مىخواند و خویشاوندى خود را به آنان تذکر مىداد ولى آنان امتناع مىکردند و این کار بر طغیان آنان افزود، سوارکار آنان و سوارکار عرب در آن روز عمرو بن عبد ودّ بود که مانند شترى سرکش نعره مىزد و مبارز مىطلبید و رجز مىخواند و گاهى نیزه و گاهى شمشیر خود را بالا مىبرد و کسى به سوى او نمىرفت و طمعى در او نداشت و در کسى غیرتى نبود که او را تحریک کند و بصیرتى نبود که او را وادار به جنگ او سازد، پس پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) مرا برانگیخت و با دست خود عمامه بر سر من نهاد و این شمشیر را که شمشیر خود او بود به من داد و دست خود را به ذو الفقار زد، پس من بیرون رفتم در حالى که زنهاى مدینه به جهت روبرو شدن من با عمرو بن عبد ودّ از روى ترحم به حال من گریه مىکردند، ولى خداوند او را به دست من کشت و عرب سوارکارى چون او نداشت و او این ضربت را بر من زد- با دست خود بر سر خود اشاره کرد- پس خداوند قریش و عرب را با این کار و با رنجى که من کشیدم شکست داد، سپس رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین!
- واما ششمین امتحان : پس فرمود: و اما ششمى اى برادر یهودى، این بود که ما همراه با پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) در شهر رفیقان تو یعنى خیبر بر مردانى از یهود و سواران آن از قریش و دیگران وارد شدیم، آنان با اسبان و مردان و شمشیرهایى چون کوه با ما روبرو شدند. آنان در خانههاى محکم بودند و تعدادشان بسیار بود، هر کدامشان فریاد مىزد و مبارز مىطلبید و هیچ یک از اصحاب من به سوى آنان نرفت مگر اینکه او را کشتند و تنور جنگ داغ شد و همه به نبرد خوانده شدند و هر کسى به فکر جان خود بود. برخى از رفیقان من به برخى دیگر متوجه شدند و همگى مىگفتند: یا ابا الحسن برخیز، پس پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) مرا به سوى خانههاى آنان روانه کرد و هیچ کدام از آنان با من مبارزه نکردند مگر اینکه او را کشتم و هیچ سوارکارى نبود مگر اینکه او را زمین زدم، سپس مانند حمله شیر به شکار خود به آنان حمله کردم تا آنان را به داخل خانههایشان وارد نمودم، پس در قلعه آنان را با دست خود کندم و به تنهایى وارد شهر آنان شدم و هر مردى را که آشکار مىشد مىکشتم و هر یک از زنهاى آنان را که مىدیدم اسیر مىکردم و من به تنهایى آنجا را فتح کردم و کمکى جز خداوند نداشتم، سپس رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبودم؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین!
- واما هفتمین امتحان : سپس فرمود: و اما هفتمى اى برادر یهودى، این بود که چون پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) متوجه فتح مکه شد، دوست مىداشت که آنها را معذور بدارد و براى آخرین بار آنان را به سوى خدا بخواند، همان گونه که نخستین بار خوانده بود، پس به آنان نامهاى نوشت و در آن آنان را بر حذر داشت و از عذاب خدا بیمشان داد و به آنان وعده عفو داد و آمرزش خداوند را به آنان یادآور شد و در آخر آن نامه، سوره برائت را نوشت تا به آنان خوانده شود، سپس به همه اصحابش رفتن به مکه را پیشنهاد داد و همه از آن سرباز مىزدند، وقتى چنین دید مردى از آنان را خواست تا نامه را با او بفرستد، پس جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمد، این مهم را انجام نمىدهد مگر تو و یا مردى از خاندان تو، پس پیامبر مرا از آن خبر داد و نامهاش را به وسیله من به سوى اهل مکه فرستاد، من به مکه رفتم در حالى که مردم چنان بود که شناختید، بهگونهاى که هر یک از آنان اگر قدرت داشت هر تکه مرا بر روى کوهى مىگذاشت هر چند که در این راه جان و مال و خانواده و فرزندانش را بذل مىکرد، پس من نامه پیامبر را به آنان رسانیدم و آن نامه را به آنان خواندم و همه آنان مرا تهدید مىکردند و عداوت خود را نسبت به من آشکار مىساختند و زنان و مردانشان با من دشمنى مىکردند و چنان شد که مىدانید، سپس رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین.
- هفت امتحان در کنار پیامبر: پس فرمود: اى برادر یهودى، اینها مواردى بود که خداوند مرا در کنار پیامبرش امتحان کرد و در همه آنها با لطف مرا فرمانبردار یافت و در آنها هیچ کس مانند من نبود و اگر مىخواستم به توصیف آنها مىپرداختم، ولى خداوند از خودستایى نهى کرده است. گفتند: یا امیر المؤمنین! به خدا سوگند که راست گفتى، و خداوند بر تو فضیلت خویشاوندى با پیامبرمان را داده و تو را سعادتمند کرده بر اینکه تو را برادر او قرار داده است و تو نسبت به او مانند هارون از موسى هستى و تو را با آن موقفها و خطرهایى که داشتى برترى داد و آنچه را که گفتى براى تو ذخیره کرد و بیشتر از آنها مواردى است که نگفتى و هیچ یک از مسلمانان مانند آنها را ندارند. این سخن را کسانى از ما که پیامبر را دیده بودند
- امتحانهایى که پس از پیامبر : و کسانى که پس از او همراه تو بودند مىگویند، یا امیر المؤمنین، حالا به ما خبر بده از امتحانهایى که پس از پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) دادى و تحمل نمودى و صبر کردى، اگر بخواهیم این موارد را برشماریم مىتوانیم چون به آنها آگاهى داریم و پیش ما روشن است ولى دوست داریم که از خود تو بشنویم همان گونه که مواردى را که در زمان حیات پیامبر، خدا تو را امتحان کرد و تو خدا را اطاعت نمودى، از زبان خودت شنیدیم.
- امتحانهای پس از وفات پیامبر پس فرمود : اى برادر یهودى، خدا پس از وفات پیامبرش مرا در هفت مورد امتحان کرد و بىآنکه بخواهم خودستایى کنم، مرا به وسیله لطف و نعمت خودش شکیبا یافت.
- اما نخستین امتحان پس از وفات پیامبر : امام نخستین آنها اى برادر یهودى، این بود که در میان عموم مسلمانان جز پیامبر کسى نبود که من با او انس بگیرم و یا به او اعتماد کنم و یا با او آرامش بگیرم و یا به او نزدیک شوم و او بود که مرا در کوچکى تربیت کرد و در بزرگى پناه داد و از فقر کفایتم کرد و از یتیمى بدر آورد و از درخواست کردن بىنیازم نمود و از کسب باز داشت و خود و خانوادهام را کفایت کرد، اینها در باره کارهاى دنیا بود و علاوه بر آن، آن حضرت درجههایى را به من اختصاص داد که مرا به راههاى حق نزد خداوند کشانید، تا اینکه مصیبت وفات پیامبر بر من رسید بهگونهاى که گمان نمىکنم کوهها مىتوانستند به زور آن را حمل کنند و خانواده خود را دیدم که برخى از آنان بىتابى مىکرد و مالک خود نبود و نمىتوانست خودش را ضبط کند و قدرت تحمل سنگینى مصیبتى را که وارد شده بود نداشت و بىتابى صبر او را برده بود و عقل او را ربوده بود و میان او و فهمیدن و فهماندن و گفتنى و شنیدن فاصله انداخته بود، و سایر مردم از غیر فرزندان عبد المطلب برخى تسلیت مىگفتند و ما را امر به صبر مىکردند و برخى نیز چنین کمک مىکردند که با گریه خاندان عبد المطلب گریه مىکردند و با بىتابى آنان بىتابى مىنمودند و من خودم را به هنگام وفات آن حضرت وادار به صبر کردم و سکوت را پیش گرفتم و مشغول تجهیز و غسل دادن و حنوط کردن و کفن کردن و نماز خواندن و دفن او و جمعآورى کتاب خدا و پیمان او بر بندگان شدم، و هیچ نوع اشک چشمى که بىاختیار مىریخت و هیجان آه و سوختن قلب و بزرگى مصیبت مرا به خود مشغول نکرد تا اینکه حقى را که از سوى خدا و پیامبرش بر من بود ادا کردم و آنچه را که به من امر شده بود رسانیدم و با شکیبایى و توجه به خدا آن را تحمل نمودم، سپس رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین!
- اما دومین امتحان : پس فرمود: و اما دوّمى اى برادر یهودى، این بود که پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) در زمان حیات خود مرا به جمیع امت خود امیر گردانید و از تمام حاضران بیعت گرفت و اینکه آنان باید سخن مرا بشنوند و از من اطاعت کنند و دستور داد که این موضوع را حاضران به غائبان برسانند و چنین بود که من وقتى در محضر پیامبر بودم دستور او را به مردم مىرسانیدم و چون از آن حضرت جدا مىشدم امیر کسانى بودم که همراه من بودند و هرگز به ذهنم خطور نمىکرد که کسى از مردم نه در زمان پیامبر و نه پس از مرگ او در این باره با من منازعه کند، سپس پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) فرمان داد که سپاهى با اسامة بن زید آماده شود و آن هنگامى بود که خداوند او را مریض کرد، همان مرضى که در آن از دنیا رفت و پیامبر هیچ کس از عرب و اوس و خزرج و دیگران از مردم که بیم آن مىرفت آن پیمان را نقض کند و در آن منازعه نماید و نه کسى را از آنان که به من به جهت کشتن پدر یا برادر یا خویشانش به دیده دشمنى مىنگریستند، باقى نگذاشت مگر اینکه آنان را در این سپاه قرار داد و نیز کسى از مهاجران و انصار و مسلمانان و غیر آنان و کسانى که تألیف قلب شده بودند و منافقان باقى نگذاشت، تا دلهاى کسانى که در محضر او مىماندند صاف باشد و کسى چیزى نگوید که مرا ناراحت کند و کسى مرا از ولایت و قیام به امور رعیت او پس از او باز ندارد و آخرین سخنى که با من در باره امت خود گفت، این بود که سپاه اسامه حرکت کند و کسى از آنان که با او همراه نموده است از آن تخلف نکنند و در این باره با شدیدترین نوعى پیش رفت و با رساترین بیان به آن سفارش داد و شدیدا بر آن تأکید نمود. ولى پس از آنکه پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) از دنیا رفت، مردانى از همراهان اسامه و اهل سپاه او را دیدم که مراکز خود را ترک کردهاند و پایگاههایشان را خالى نمودهاند و با دستور پیامبر که آنان را گسیل داشته بود و آنان را به ملازمت امیر خود و رفتن زیر پرچم او خوانده بود مخالفت کردند و از امیر خود که در میان لشکر بود جدا شدند و سواره آمدند تا آن پیمانى را که خداوند براى من و پیامبرش بر گردن آنها گذارده بود بگشایند که گشودند و تعهدى را که به پیامبر و خدا داده بودند نقض کنند، پس نقض کردند و براى خود پیمانى بستند که هیاهوى بسیار داشت و فقط به آراء خودشان اختصاص داده بودند، بدون آنکه با یکى از ما فرزندان عبد المطلب سخن گویند و یا در رأى دادن شرکت دهند و یا بخواهند که بیعت مرا که بر گردنشان بود باز نمایند. این کار را کردند در حالى که من به پیامبر و تجهیز او مشغول بودم و از کارهاى دیگر باز مانده بودم چون این کار مهمتر از همه و سزاوارتر از هر کار دیگر بود.
- اى برادر یهودى، این کار دل مرا بیشتر جریحهدار کرد، در حالى که من در مصیبتى بزرگ و فاجعهاى غمبار فرو رفته بودم و کسى را که جز خدا نمىتوانست جاى او را پر کند، از دست داده بودم و من بر آن صبر کردم در حالى که مصیبت دیگرى بدون فاصله و متصل به آن به من رسید. سپس رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین، پس فرمود:
- اما سومین امتحان : و اما سومى اى برادر یهودى، این بود که آنکه پس از پیامبر به جاى او قرار گرفته بود با من ملاقات مىکرد و هر روز عذرخواهى مىنمود و در گرفتن حق من و شکستن بیعت من کس دیگرى را سرزنش مىکرد و از من حلالى مىخواست و من مىگفتم: روزگار او به سر مىآید، آنگاه حقى که خداوند بر من قرار داده به آسانى به من مىرسد بىآنکه در اسلام که حکومت اسلامى تازه بود و به جاهلیت نزدیک بود در جهت منازعه در طلب حق من، حادثهاى به وجود آید، شاید فلانى بگوید: آرى و فلانى بگوید: نه. و این کار از سخن به مرحله عمل درآید و گروهى از خواص اصحاب محمد (صلی الله علیه وآله وسلم ) که آنان را در نصیحت کردن به خاطر خدا و پیامبرش و کتاب و دینش مىشناختم، به طور مکرر و آشکار و نهان نزد من مىآمدند و مرا به گرفتن حقّ خود دعوت مىکردند و جان خود را در یارى من بذل مىنمودند تا بیعتى را که من بر گردن آنها داشتم ادا کنند و من مىگفتم: اندکى صبر کنید شاید خداوند به آسانى و بدون منازعه و بدون ریختن خون، آن را به من برساند.بسیارى از مردم پس از وفات پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم ) به شک افتادند و کسانى که لیاقت نداشتند در آن طمع کردند و هر قومى گفتند: از ما امیرى باشد و این طمعها نبود مگر بدان جهت که غیر من کار را به دست گرفته بود و چون مرگ آن کسى که در جاى پیامبر قرار گرفته بود فرا رسید و روزگار او سپرى شد، کار خلافت را پس از خود به رفیقش واگذار کرد و این ناراحتى دیگر، همانند ناراحتى قبلى بود و جایگاه آن نسبت به من مانند جایگاه قبلى بود و آن دو نفر چیزى را که خدا براى من قرار داده بود از من گرفتند، پس گروهى از اصحاب محمد (صلی الله علیه وآله وسلم ) از آنان که درگذشتهاند و یا اکنون زنده هستند نزد من جمع شدند و به من همان را گفتند که در باره قبلى گفته بودند و سخن دوم من از سخن نخست تجاوز نکرد (و همان سخن را گفتم) و این به سبب شکیبایى و تقرب به خدا و داشتن یقین و به جهت ترس من از فانى شدن گروهى بود که پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) آنان را گاهى با ملایمت و گاهى با شدّت و گاهى با بخشش و گاهى با شمشیر گرد هم آورده بود و به جهت گرد آمدن آنها چون در حال آمدن و فرار کردن بودند، آنان را سیر و سیراب مىکرد و لباس و فرش و روانداز مىداد و این در حالى بود که خانههاى ما خاندان محمد (صلی الله علیه وآله وسلم )، سقف و در و پیکرى جز شاخههاى خرما و مانند آن نداشت و ما فرش و رواندازى نداشتیم و بیشتر ما در نماز از یک لباس استفاده مىکردیم و همه ما شبها و روزها گرسنه مىماندیم، گاهى از غنائمى که خدا براى ما قرار داده بود چیزى به ما مىرسید و ما در آن حالى بودیم که توصیف کردم ولى رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) آن را به صاحبان نعمتها و اموال مىداد تا دلهایشان را جلب کند، پس من شایستهترم بر اینکه میان این امت که پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) آنها را یک جا جمع نموده، تفرقه نیندازم و وادار به مشکلاتى نکنم که خلاصى از آنها نیست، مگر اینکه برسد و یا مدتش تمام گردد، چون اگر من خودم را (به امامت) نصب کنم و آنان را به یارى خود بخوانم، آنان در باره من یکى از دو حالت را خواهند داشت: یا پیروى مىکنند و به جنگ مىپردازند و اگر به جمع نپیوندند کشته مىشوند و یا خوار مىکنند که با این خوار کردن و قصور در یارى من و با خوددارى از اطاعت من کافر مىشوند، و خدا مىداند که من نسبت به پیامبر مانند هارون از موسى هستم و با مخالفت من و خوددارى از اطاعت من به آنان همان بلائى مىرسد که به قوم موسى به هنگام مخالفت با هارون رسید. من جرعه جرعه نوشیدن غصه و کشیدن آه و ملتزم شدن به صبر را انتخاب کردم تا خداوند فتحى برساند و یا آنچنان که دوست دارد قضاوتى کند که برخوردارى مرا بیشتر مىکند و به مردمى که حالشان را گفتم آسانتر باشد «و امر خدا مقدر و حتمى است.»
- اى برادر یهودى، اگر در این حالت خوددارى نمىکردم و حق خود را طلب مىنمودم، شایستهتر از کسى بودم که آن را طلب کرد؛ چون در گذشتگان از اصحاب پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم ) و آنها که اکنون در حضور تو هستند مىدانستند که من از نظر تعداد، بیشتر و از نظر قبیله، گرامىتر و از نظر نیرو، کارآمدتر و مطیعتر و از نظر دلیل، واضحتر و از نظر فضائل و مناقب دینى، بیشتر بودم و این همه به خاطر سوابق و نزدیکى من به پیامبر و وارث بودن من است، علاوه بر اینکه من به سبب وصیت پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم ) که بندگان را خروج از آن جایز نیست و بیعتى که پیشتر بر گردن آنان بود، شایستهتر بودم. پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) از دنیا رفت در حالى که ولایت امت در دست او و در خاندان او بود نه در دست آنان که به آن دست یازیدند و نه در خانههایشان. و اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم ) که خداوند پلیدى را از آنان برداشته و آنان را پاک و پاکیزه کرده است، پس از پیامبر از هر نظر شایستهترین افراد به این کار بودند.
- سپس رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین،
- اما چهارمین امتحان پس فرمود:و اما چهارمى اى برادر یهودى، این بود که کسى که پس از رفیقش در جاى او قرار گرفت در کارها با من مشورت مىکرد و مطابق با نظر من کار مىکرد و در مشکلات با من مناظره مىکرد و مطابق با رأى من عمل مىنمود و من و اصحابم کسى را جز من نمىشناسیم که با او مشورت کند و کسى جز من انتظار خلافت را پس از او نمىکشید ولى چون مرگ ناگهانى او بدون بیمارى قلبى و بدون علتى در بدن او فرا رسید، من تردید نداشتم که حقّم به من باز پس داده خواهد شد، و این کار به آسانى و به همان منزلتى که من خواهان آن بودم و همان سرانجامى که من آن را طلب مىکردم، به من خواهد رسید و خداوند این امر را با بهترین صورتى که من امیدوار بودم و بهترین حالتى که آرزو داشتم به من خواهد داد، ولى آن شخص کار خودش را چنین پایان داد که او گروهى را نام برد که من ششمین آنها بودم و مرا با یکى از آنها مساوى قرار نداد و براى من حالتى در وراثت پیامبر و خویشاوندى و دامادى و نسبت با او ذکر نکرد در حالى که هیچ یک از آنان سابقهاى همانند سابقه من و اثرى مانند آثار من نداشت و خلافت را در شورایى متشکل از ما قرار داد و پسرش را در آن حاکم بر ما نمود و دستور داد که اگر این شش نفر امر او را اجرا نکردند همه را بکشد، شکیبایى بر این- اى برادر یهودى- سخت بود. این گروه روزهاى خود را گذرانیدند و هر کدام خود را نامزد مىکردند و من ساکت بودم تا اینکه از نظر من پرسیدند و من در باره روزهاى
- (گذشته) خودم و آنان و آثار خودم و آنان صحبت کردم و چیزهایى را در مورد شایستهتر بودن خودم نسبت به آنان توضیح دادم و پیمان گرفتن پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) از آنان و تأکید آن حضرت در بیعت براى من بر گردن آنها را تذکر دادم، ولى حبّ ریاست و باز شدن دست و زبان آنان در امر و نهى و نیز رغبت آنان به دنیا و پیروى نمودن آنان از درگذشتگان پیش از آنان، آنان را وادار کرد که چیزى را که خدا بر ایشان قرار نداده بود به دست گیرند، هر گاه که با یکى از آنان خلوت مىکردم و روزهاى خدا را به یاد او مىآوردم و او را نسبت به اقدامى که مىکند هشدار مىدادم، از من مىخواست و با من شرط مىکرد که خلافت را پس از خود به او بسپارم، اما چون در من جز راه روشن و عمل به کتاب خدا و وصیت پیامبر و دادن حق هر کس بدان گونه که خداوند براى او قرار داده، و منع او از آنچه خداوند براى او قرار نداده است، ندیدند، خلافت را از من گرفتند و به فرزند عفان دادند، با این طمع که به وسیله او از آن برخوردار باشند و پسر عفان مردى بود که با هیچ یک از آنان مساوى نبود تا چه رسد به پایینتر از آنان، نه در جنگ بدر که اوج افتخار آنان بود و نه در جاهاى دیگر از افتخاراتى که خداوند آنها را به پیامبرش و افراد خاصى از خاندان او اختصاص داده بود، شرکت نداشت، آنگاه گمان نمىکنم که همان روز به شب رسیده باشد که پشیمانى اهل شورا آشکار شد و کنار کشیدند و هر کدام، مسئولیت را به گردن دیگرى انداخت و هر کدام از آنان خود و یارانش را سرزنش نمود، سپس روزگارى طولانى بر پسر عفان که استبداد مىکرد نگذشت، تا اینکه او را تکفیر کردند و از او بیزارى جستند و او رو به سوى یاران خاص خود و سایر اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) آورد و درخواست استعفا کرد و از کارهاى بد خود از خداوند طلب توبه نمود، و این- اى برادر یهودى- بدتر و شدیدتر از قبلى بود. شایسته شکیبایى نبود، آن ناراحتى که از این طریق به من مىرسید قابل وصف نیست و نمىتوان حدّ آن را تعیین کرد و من جز صبر بر مصیبتى شدیدتر از آن چارهاى نداشتم.
- بقیه آن شش نفر همان روز نزد من آمدند و از آنچه در حق من کرده بودند اظهار پشیمانى مىکردند و از من خلع پسر عفان و حمله به او و گرفتن حق خودم را طلب مىکردند و هر کدام با من بیعت مىکردند و پیمان مىبستند که در زیر پرچم من تا پاى مرگ حاضرند، تا اینکه خداوند حق مرا بر من برگردانید، به خدا سوگند اى برادر یهودى، مرا از این کار باز نداشت مگر همان چیزى که در زمان دو خلیفه قبلى باز داشت و دیدم که ماندن بقیه آن گروه براى من شادمانهتر و به قلب من مأنوستر از نابودى آنهاست و دانستم که اگر من آنها را به سوى مرگ بخوانم مىپذیرند. و اما در باره نفس خودم، همه حاضرانى که تو مىبینى و غایبان از اصحاب محمد (صلی الله علیه وآله وسلم ) مىدانند که مرگ در نظر من به منزله شربت خنکى در یک روز بسیار گرم براى یک
- شخص تشنه است و من با خدا و رسولش و عمویم حمزه و برادرم جعفر و پسر عمویم عبیده به چیزى پیمان بستهام که ما همگى به خاطر خدا به آن وفادار بودهایم، یاران من بر من پیشى گرفتند و من پس از آنها بر اساس اراده خداوند زنده ماندهام و خداوند در باره ما این آیه را نازل فرموده است: «و از مؤمنان مردانى هستند که به پیمانى که با خدا بستهاند صادقانه وفا کردند، پس برخى از آنان درگذشتند و برخى دیگر انتظار مىکشیدند و هرگز آن را تغییر ندادند»[1] حمزه و جعفر و عبیده، به خدا سوگند اى برادر یهودى، که من انتظار مىکشم و هرگز آن پیمان را تغییر ندادهام. مرا از پسر عفان چیزى باز نداشت و ساکت نکرد مگر اینکه از اخلاق او که آزمایش کرده بودم، دانستم که او را رها نخواهند کرد تا جایى که دور و نزدیک به کشتن و خلع او اقدام خواهند کرد و این در حالى خواهد بود که من در گوشهاى نشستهام و من صبر کردهام، تا این اتفاق واقع شد و من در باره او حتى یک سخن آرى یا نه به زبان نیاوردم، سپس آن قوم نزد من آمدند و خدا مىداند که من از قبول خلافت کراهت داشتم، چون به طمع آنان در جمع مال و خوشگذرانى در زمین، آگاه بودم و آنان مىدانستند که اینها را نزد من نخواهند یافت و این عادت شدید برچیده خواهد شد، پس چون آن را نزد من نیافتند، بهانهها آوردند، سپس رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین! پس فرمود:
- اما پنجمین امتحان : واما پنجمى اى برادر یهودى، این بود که وقتى تابعان من آنچه را مىخواستند در من نیافتند همراه یک زن (عایشه) بر من حمله کردند در حالى که من سرپرست آن زن بودم، او را سوار شترى کردند و وادار به سفر کردند و بیابانها را با او طى کردند و سگهاى «حوأب» بر آنها پاس کرد (پیامبر از آن خبر داده بود) و در هر ساعت و در هر حال آثار پشیمانى در آنان آشکار شده بود و آنان براى بار دوم با من بیعت کرده بودند، همان گونه که بار نخست در زمان حیات پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم ) با من بیعت کرده بودند، تا اینکه آن زن به نزد مردم شهرى آمد که دستانشان کوتاه و ریشهایشان بلند و عقلهایشان اندک و رأىهایشان تباه بود و آنان همسایگان بیابانگردان و در کنار دریا بودند (منظور شهر بصره است). او آن مردم را وادار کرد که با شمشیرهایشان و نیزههایشان بدون آگاهى خروج کنند و من در باره آنها در میان دو کار ناپسند مردّد شدم، اگر اقدامى نمىکردم از کار خود برنمىگشتند و عقل خود را به کار نمىانداختند و اگر ایستادگى مىکردم به همان چیزى کشیده مىشدم که از آن کراهت داشتم، پس با زبان عذر و تهدید با آنان محاجه کردم و آن زن را به باز گشتن به خانهاش دعوت نمودم و آن قوم را به سوى وفا کردن بر بیعت خود و به ترک شکستن پیمان الهى در باره من فرا خواندم و از خود، هر اقدامى را که مىتوانستم انجام دادم و با برخى از آنان مناظره کردم و او برگشت و یادآورى کردم تا به یادش آمد و همین کار را در باره بقیه آنان کردم ولى جزبر نادانى و طغیان و گمراهى آنان نیفزود. چون آنان جز جنگ را نخواستند، من نیز به همان روى آوردم و نابودى و شکست و حسرت و فنا و کشته شدن نصیب آنان گشت و من خودم را به چیزى وادار نمودم که چارهاى جز آن نبود و من که این کار را کردم و سرانجام آن را اظهار نمودم، نتوانستم مانند بار نخست خوددارى کنم و دیدم که اگر خوددارى کنم آنان را در طمعى که در رسیدن به اهدافى که داشتند و در ریختن خونها و قتل رعیت و حاکم کردن زنانى که در هر حال ناقص العقل و اندک بهرهاند، کمک کردهام و این همان عادت زردپوستان (مردم روم) و پادشاهان سبأ و امتهاى پیشین بود و در نتیجه به جایى مىرسیدم که اول و آخر آن را بد مىدانستم و کار آن زن و سپاهش را رها نمودم که آنچه را که توصیف کردم میان دو گروه از مردم انجام بدهند. من به آنان هجوم نبردم مگر پس از آنکه کارها را پس و پیش کردم و درنگ نمودم و بازگشتم و به آنان پیام فرستادم و مسافرت نمودم و عذر آنها را خواستم و تهدیدشان کردم و من به آن قوم هر گونه فرصتى را که مىخواستند دادم و حتى فرصتهایى که نمىخواستند به آنان عرضه کردم و چون جز جنگ چیزى را نخواستند، من نیز اقدام به آن نمودم و خداوند بر من و آنان آنچه را که اراده کرده بود پیش آورد و خداوند بر کارهایى که من در باره آنان انجام دادم گواه بود، سپس رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین! پس فرمود:
- اما ششمین امتحان : و اما ششمى اى برادر یهودى، عبارت بود از قضیه حکمین و جنگ با پسر زن جگر خوار و او همان رهاشدهاى است که از وقت بعثت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم ) تا زمان فتح مکه، دشمن خدا و پیامبر او و مؤمنان بود (یعنى معاویه) که پس از فتح مکه از او و پدرش در آن زمان و سه زمان دیگر براى من بیعت گرفته شد و پدر او دیروز نخستین کسى بود که بر من به عنوان امیر مؤمنان سلام کرد و همو بود که مرا براى گرفتن حق خودم در زمان خلفاى پیشین تحریک مىکرد و هر گاه که نزد من مىآمد بیعت خود را تجدید مىنمود و از شگفتىهاى بزرگ است که چون او دید که پروردگارم حق مرا به من برگردانید و آن را در جایگاه خود قرار داد و طمع او در اینکه چهارمین خلیفه باشد و در آن امانتى که به عنوان حکومت در اختیار ما بود، قطع شد تحمیل شد، او به سوى گنهکار پسر گنهکار (عمرو عاص) رفت و از او دلجوئى کرد و پس از آنکه او را به طمع مصر انداخت آمد در حالى که بر او حرام بود که بیشتر از سهم خودش درهمى را از بیت المال بگیرد و بر حاکم حرام است که درهمى بیش از حق او به او بپردازد و او آمد و شهرها را با ظلم پر کرد و با طغیان لگدمال نمود و هر کس با او بیعت کرد او را راضى نمود و هر کس بیعت نکرد او را دور نمود، سپس به سوى من متوجه شد در حالى که بیعت خود را نقض کرده بود و به شهرهاى شرق و غرب و راست و چپ حمله کرد و خبرهاى آن به من مىرسید، پس یک چشم ثقیف (مغیرة بن شعبه) نزد من آمد و در مقام مشورت به من گفت که او را در شهرهایى که او در آنها نفوذ دارد والى و حاکم کنم تا با والى کردن او با او مدارا کنم آنچه او به عنوان مشورت گفته بود از نظر دنیا خوب بود، مشروط بر اینکه در والى قرار دادن او، براى خودم نزد خداوند عذرى داشته باشم، در این باره اندیشیدم و با کسانى که به آنان اطمینان دارم که به خاطر خدا و رسول و خودم و مؤمنان نصیحت مىکند، به مشورت پرداختم، و رأى او در باره پسر زن جگر خوار مانند رأى من بود و مرا از والى قرار دادن او نهى مىکرد و مرا از اینکه کار مسلمانان را به او بسپارم برحذر مىداشت و خداوند مرا ندیده است که گمراهان را یار و یاور خود قرار دهم.
- پس به سوى او (معاویه) یک بار جریر بجلى و یک بار ابو موسى اشعرى را فرستادم و هر دو نفر میل به دنیا کردند و از هواى نفس او در جهت خوشنودى او، از وى پیروى کردند. و چون دیدم که همواره دستورات الهى را بیش از پیش زیر پا مىگذارد، با آن گروه از اصحاب محمد (صلی الله علیه وآله وسلم ) که با من بودند، از شرکتکنندگان در جنگ بدر و کسانى که خداوند از کار آنان راضى بود و پس از بیعتشان نیز از آنان خوشنود بود و جز آنها از صالحان مسلمانان و تابعان، مشورت کردم رأى همگى با رأى من در جنگ با او و باز داشتن او از آنچه تصرف کرده مطابق بود و من همراه با اصحابم به جنگ با او آماده شدم، از هر محلى به او نامهها فرستادم و قاصدانى گسیل داشتم و او را به بازگشت از آن حالتى که در آن بود و وارد شدن به آنچه مردم همراه من در آن بودند دعوت کردم، پس او نامه نوشت و با من زورگویى کرد و مقاصد خود را آشکار نمود و شرطهایى را بر من پیشنهاد داد که خدا و رسولش و مؤمنان آن را نمىپذیرند و در برخى از نامههایش با من شرط مىکرد که گروههاى بىگناهى از اصحاب محمد (صلی الله علیه وآله وسلم ) را به او تحویل دهم که از جمله آنان بود عمار یاسر و کجاست مانند عمار؟ به خدا سوگند هر گاه که با پیامبر بودیم، پنج نفر نبود مگر اینکه ششمى آنان عمار بود و چهار نفر نبود مگر اینکه پنجمى آنان عمار بود، او شرط کرد که آنان را به او تسلیم کنم تا آنها را بکشد و بر دار زند و به انتقام خون عثمان نسبت دهد، در حالى که به خدا سوگند که بر عثمان نشورید و مردم را بر کشتن او گرد نیاورد مگر خود او و افرادى مانند او از خاندانش که شاخههاى درخت نفرین شده در قرآن بودند. چون به درخواست او پاسخ ندادم طغیانگرانه و ستمکارانه با قبیله «حمیر» که نه عقل داشتند و نه بینش، بر من هجوم کرد، او کار را بر آنان مشتبه کرد و آنان از وى پیروى نمودند و آنقدر از مال دنیا به آنان داد که آنان را با خود همراه نمود و به طرف خود کشید و ما پس از عذرها و تهدیدها خدا را داور قرار دادیم و چون این کار جز بر طغیان و ستم او نیفزود، با سنت الهى با او ملاقات نمودیم و ما به سنت الهى عادت داشتیم که همواره ما را به دشمنان خود و دشمن ما پیروز مىکرد و پرچم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) در دست ما بود و همواره خداوند با آن پرچم حزب شیطان را شکست مىداد تا اینکه پیامبر از دنیا رفت و او پرچمهاى پدرش را که در همه موارد با رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) با آنها جنگیده بودم همراه داشت و او چارهاى از مرگ ندید مگر فرار کردن را، پس سوار اسبش شد و پرچمش را برگردانید، نمىدانست چه حیلهاى به کار بندد که از رأى عمرو عاص کمک گرفت و او اشاره کرد که مصحفها را بر نیزه بالا برد و به سوى آن بخواند و گفت پسر ابو طالب و همراهانش اهل بصیرت و رحمت و تقوا هستند و آنان قبلا تو را به سوى کتاب خدا دعوت کردهاند و اکنون به تو در باره آن پاسخ خواهند داد و او از آنچه عمرو عاص اشاره کرد اطاعت نمود، چون دید که جز آن راه چاره براى کشته شدن یا فرار کردن ندارد، پس مصحفها را بر نیزه کرد و به گمان خود ما را به سوى آنچه در قرآن است دعوت نمود، پس کسانى از اصحاب من که باقى مانده بودند به آن مایل شدند و این پس از کشته شدن نیکان اصحابم و جهادشان با دشمنان خدا و دشمنان خود که از روى بصیرت انجام گرفت، اتفاق افتاد و آنان گمان کردند که پسر زن جگر خوار به آنچه دعوت مىکند وفادار است، پس به دعوت او گوش دادند و همگى به اجابت دعوت او رو آوردند و من به آنها گوشزد کردم که این فریبى از سوى او و عمرو عاص است و این دو نفر به شکستن پیمان نزدیکتر از وفادارى هستند، ولى سخن مرا نپذیرفتند و از دستور من پیروى نکردند و جز اجابت او را چه بخواهم چه نخواهم نخواستند، تا جایى که برخى از آنان به برخى دیگر گفتند که اگر (على) این کار را قبول نکند او را به عثمان ملحق کنید و یا به پسر هند تسلیم کنید.....من کوشش نمودم و خداوند از کوشش من آگاه است و از هیچ تلاشى فرو گذار نکردم که تا به رأى من عمل کنند ولى نکردند
- و از آنها خواستم که به اندازه دوشیدن شتر یا دویدن یک اسب مهلت دهند، ولى ندادند، جز این شخص- و با دست خود به مالک اشتر اشاره نمود- و افرادى از خانوادهام. پس به خدا سوگند چیزى باعث نشد که من مطابق تشخیص خودم عمل کنم جز این دو نفر- و با دست خود به حسن و حسین اشاره کرد- مبادا نسل پیامبر و ذریه او در میان امّتش قطع گردد و نیز ترسیدم این دو نفر کشته شوند- و با دست خود به عبد الله بن جعفر و محمد بن حنفیه اشاره کرد- چون مىدانستم که اگر من در این موقعیت قرار نمىگرفتم آنها به خطر نمىافتادند، به همین جهت بود که به آنچه آن قوم اراده کردند و در علم خدا گذشته بود، صبر نمودم. و چون ما شمشیرهاى خود را از آن قوم برداشتیم در کارها، خودشان را حکم قرار دادند (در حالى که قرار بود قرآن را حکم قرار دهند) و احکام الهى را به میل خود انتخاب کردند و قرآنها و آنچه که ما را به سوى آن خوانده بودند، رها ساختند و من کسى را در دین خدا حکم قرار ندادم، چون حکم قرار دادن در آن خطائى بود که شکى در آن وجود نداشت ولى چون غیر از آن را قبول نکردند، خواستم مردى از خاندانم را و یا کسى را که عقل و فکر او را مىپسندم وبه خیرخواهى و دین او اطمینان دارم، حکم قرار دهم، ولى هر کس را که نام بردم، پسر هند او را قبول نکرد و او را به سوى هیچ حقى دعوت نکردم مگر اینکه به آن پشت نمود و همواره به ما ستم مىکرد و این نبود مگر به جهت اینکه اصحاب من در این مسأله از او پیروى کردند و چون جز این را نخواستند که در جریان تحکیم بر رأى من غلبه کنند، از آنها به سوى خدا بیزارى جستم و کار را به آنان واگذار نمودم و آنان مردى را انتخاب کردند که سرانجام عمرو عاص به او نیرنگ زد، نیرنگى که در شرق و غرب زمین آشکار شد و آنکه فریب خورده بود، خود پشیمان شد. سپس رو به اصحاب خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین.
- واما هفتمین امتحان : پس فرمود: و اما هفتمى اى برادر یهودى، این بود که پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم ) به من وصیت کرده بود که در اواخر عمرم با گروهى از اصحاب خودم بجنگم که روزها را روزه مىگیرند و شبها را به عبادت مىپردازند و همواره قرآن تلاوت مىکنند، ولى به جهت مخالفت و جنگ با من، همانند بیرون رفتن تیر از کمان از دین خارج مىشوند و در میان آنان «ذو الثدیه» هم بود، کشتن آنان براى من سرانجام سعادت بارى داشت، پس چون از این محل و پس از جریان حکمیت حرکت کردم، برخى از آنان در باره حکم قرار دادن آن دو نفر برخى دیگر را سرزنش مىکردند و خود را از این مخمصه بیرون نیافتند مگر اینکه گفتند: امیر ما نباید با کسى که خطا کرده است، بیعت مىکرد و باید به حقیقت رأى خود، عمل مىنمود هر چند به کشته شدن خود و یا مخالفانش از ما منجر مىشد، او با پیروى از ما و اطاعت از رأى خطاى ما کافر شده است و بنا بر این کشتن او و ریختن خون او بر ما حلال است، آنها به این اندیشه اجماع کردند و در حالى که از هوسهاى خود پیروى مىکردند، با صداى بلند فریاد مىزدند: ( «لا حکم الّا لله» حکم جز براى خدا نیست) سپس متفرق شدند، گروهى به نخیله و گروهى به حروراء رفتند و گروهى هم تابع هوسهاى خود بودند و به سوى شرق حرکت مىکردند تا از رود دجله گذشتند و به هر مسلمانى مىرسیدند او را امتحان مىکردند، بهر کس از آنان پیروى مىنمود او را زنده گذاشتند و هر کس با آنان مخالفت مىکرد، او را مىکشتند. من به سوى آن دو گروه اولى رفتم و آنان را به اطاعت از خداوند و بازگشت به سوى او دعوت کردم ولى آنان جز شمشیر چیز دیگرى را قبول نمىکردند و جز آن چیزى آنان را قانع نمىکرد و چون در باره آنان راه چاره بسته شد، آنان را تسلیم حکم خداوند کردم و خدا هر دو گروه را کشت، آنان اى برادر یهودى اگر چنین نمىکردند، رکنى نیرومند و سدّى محکم بودند و خدا نخواست جز اینکه آنان به آن راه بروند، سپس به
- گروه سوم نامه نوشتم و قاصدهاى خود را یکى پس از دیگرى به سوى آنان فرستادم و همگى از بزرگان اصحاب من و اهل زهد و بىاعتنا به دنیا بودند، ولى آن گروه نیز جز پیروى از دو گروه قبل را نخواستند و آنان مسلمانانى را که مخالف آنها بود با شتاب مىکشتند و گزارشهایى از عملکرد آنان به من مىرسید، پس من بیرون آمدم و راه دجله را بر آنان قطع کردم و خیرخواهان و سفیرانى به سوى آنان فرستادم و حسن نیت و خیرخواهى خودم را گاهى با این، گاهى با آن- و با دست خود به مالک اشتر و احنف بن قیس و سعید بن قیس ارحبى و اشعث بن قیس کندى اشاره نمود- به آنان رساندم و چون قبول نکردند، به سوى آنان تاختم و خداوند همه آنان را اى برادر یهودى کشت و آنان بیش از چهار هزار نفر بودند به گونهاى که حتى یک نفر آنان که خبر بدهد، زنده نماند و من «ذو الثدیه» را از میان آنان در میان حاضران بیرون کشیدم، او پستانى همچون پستان زن داشت، سپس رو به اصحاب خود کرده و فرمود: آیا چنین نبود؟ گفتند: آرى یا امیر المؤمنین.
- ناله و گریه بلند مردم : پس فرمود: اى برادر یهودى، من به آن هفت چیز و این هفت چیز وفا کردم و دیگرى مانده که به زودى آن نیز اتفاق خواهد افتاد. اصحاب على (علیه السلام) و رئیس یهودیان همگى گریه کردند و گفتند: یا امیر المؤمنین آن دیگرى چیست؟ فرمود: دیگرى این است که این- و به ریش خود اشاره نمود- از این- و به سر خود اشاره نمود- خضاب شود. مىگوید صداى مردم در مسجد جامع به ناله و گریه بلند شد به گونهاى که در کوفه خانهاى نماند مگر اینکه اهل آن سراسیمه بیرون شدند و آن یهودى به دست على (علیه السلام) در همان حال مسلمان شد و در آنجا مقیم گردید تا وقتى که امیر المؤمنین (علیه السلام) کشته شد و ابن ملجم دستگیر گردید،
- رئیس یهودیان نزد امام حسن (علیه السلام) آمد در حالى که مردم در اطراف او بودند و ابن ملجم روبروى آنان بود، پس گفت: یا ابا محمد، او را بکش که خدا او را بکشد، من در کتابهایى که به موسى (علیه السلام) نازل شده دیدهام که جرم این شخص نزد خداوند از جرم فرزند آدم که برادرش را کشت و از «قدار» که ناقه ثمود را پى کرد، بیشتر است. خصال-ترجمه جعفرى، ج2، ص: 45... 19 اردیبهشت 1401 .. 7 شوال1443 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم