سایت : پایگاه شخصی حسین صفرزاده -https://hosein128.ir/
نهج البلاغه فرزاد -@nahjolbalaghehfarzad
وبلاگ صفرزاده- https://safarzade.blog.ir
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
- شرح زیارت عاشورا مجلس بيست و ششم -2- : و لعن الله آل زياد و آل مروان
- خدا آل زياد و آل مروان را لعنت كن
- در بين خلفاء بنى اميه عمر بن عبدالعزيز از همه بهتر بوده و در دوران خلافت خود چند امر مهم انجام داد:
1 - مردم را از سب و لعن اميرالمؤ منين (عیه السلام) منع كرد در صورتيكه از سال 41 كه ابتداى خلافت معاويه بود تا سال 99كه ابتداى خلافت عمربن عبدالعزيز بود آنحضرت را در منابر و اول خطب لعن ميكردند كه شاعر گويد: و على المنابر تعلنون بسبه ..... و بسيفه نصبت لكم اعوادها - عمر بن عبدالعزيز دستور داد كه بجاى سب كردن اين آيه را بخوانند:ان الله يامركم بالعدل و الاحسان و ايتا ذى القربى و ينهى عن الفحشا و المنكر و البغى يعطكم لعلكم تذكرون .
2 - فدك حضرت زهرا (عیه السلام) را كه خلفا غصب كرده بودند با منافعش به امام باقر رد كرد و بخلافت اقرباء خويش منصوبين به آنحضرت را مورد محبت خود قرار داد و به آنان احسان نمود.
3 - اميرالمؤ منين (عیه السلام) را بر ساير خلفاء سابقين برتر و بالاتر ميدانست .
4 - با مردم با عدالت و انصاف و زهد و تقوى رفتار ميكرد و چون او مرد يازده پسر داشت كه بهر پسرى يك دينار و نيم ارث رسيد خداوند آنها را بقدرى ثروتمند كرد كه يكى از آنها در راه خدا صد هزار سوار مجهز براى جهاد تجهيز كرد ولى اولاد هشام كه هر يك ، يك ميليون دينار ارث بردند بعضى از آنها از تون تا بى حمام زندگى خود را ميگذرانيدند.
از فاطمه بنت الحسين سيدالشهداء (عیه السلام) نقل شده كه هميشه عمر بن عبدالعزيز را مدح و ثنا ميكرد و ميفرمود كه اگر او را زنده ميبود ما را بهيچ كس حاجت نبود.
در تاريخ الخلفاء از حضرت باقر (عیه السلام) روايت كرده : قال عليه السلام عمربن عبدالعزيز نجيب بنى اميه و انه يبعث يوم القيامة امة وحدة .
و از قيس روايت كرده كه مثل عمر در بنى اميه مثل مؤ من آل فرعون است .
در دهه آخر ماه رجب عمر بن عبدالعزيز از دنيا رفت و در شب شهادت حضرت سيدالشهداء سال 61 هجرى در شهر حلوان بدنيا آمده بود، عمرش 39 سال و مدت خلافتش 2 سال و 5 ماه و 4 روز بوده است . - يزيد بن عبدالملك
نهمى از خلفاء بنى اميه يزيد بن عبدالملك بن مروان بود كه بعد از پسرعمش عمر بن عبدالعزيز بخلافت نشست يعنى آخر رجب سال 101 و در 25 شعبان 105 در سن 37 سالگى از دنيا رفت .
در حبيب السير است كه يزيد بن عبدالملك كنيزى داشت كه بسيار او را دوست ميداشت و محبوبه او بود با او به اردن آمد و در باغى نشسته بودند يزيد دانهاى انگور را بجانب او ميانداخت او بدندان ميگرفت ناگاه دانه انگورى بحلق جاريه جست بسيار سرفه كرد تا از دنيا رفت يزيد يك هفته جنازه او را نگه داشت و چند مرتبه با او نزديكى كرد تا آخرالامر بنا بر ملامت يكنفر از مقربان خود آن كنيز را دفن كردند بعضى از مورخين نوشتند كه يزيد پانزده روز در بالاى قبر او بود تا همانجا به جهنم واصل شد و ملحق به آباء و اجدادش گرديد. - بقدرى اين كنيز عقل و جان خليفه را در اختيار گرفته بود كه در مواقع فرمانروايى سرتاسرى امپراطورى بزرگ اسلام اين زن رقاصه همه جايى هر كس را كه ميخواست بكار ميگماشت و هر كس را كه ميخواست معزول ميكرد و خليفه از همه جا بيخبر بود تا جايى كه مسيلمه برادر يزيد كه وضع را چنان ديد نزد خليفه آمد و گفت بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزيز آن مرد دادگستر و پرهيزگار تو بايد خليفه شوى كه جز باده گسارى و شهوترانى كار ديگرى انجام ندهى و امور كشور را بدست يك زن رقاصه همه جايى بدهى ستمديدگان فرياد ميكنند و جمعيت ها از اطراف آمده اند در آستان تو منتظرند و تو از همه جا غافل نشسته اى .
- يزيد از اين گفته ها بخود آمد و حرفهاى برادر را تصديق كرد از آميزش آن كنيز دست كشيد و تصميم گرفت از آن پس بكارهاى خلافت رسيدگى كند.
چون خبر به كنيز رسيد برآشفت و همينكه روز جمعه شد به كنيزان خود گفت هر وقت خليفه خواست براى نماز جمعه به مسجد برود مرا خبر كنيد كنيزان چنان كردند آن كنيز رقاصه خود را آرايش كرده و عودى بدست گرفته در برابر خليفه آمد و با آواز بلند و دلكش در معبر مسلمين شعرى را خواند كه ترجمه اش اينست : - اگر عقل و هوش از سر دلداده رفته او را ملامت مكن بيچاره از شدت اندوه و صبور شده ست خليفه كه دلبر خود را به آن حال ديد و آن صداى دلنشين را شنيد دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت بس است چنين نكن اما كنيز به ساز و آواز خود ادامه داد و مضمون ديگرش اين بود كه با صداى طرب انگيز خواند:
- زندگى جز خوشگذرانى و كام گرفتن چيز ديگرى نيست گر چه مردم تو را توبيخ و سرزنش كنند. يزيد بيش از اين تاب نياورده فرياد زد اى جان جانان درست گفتى خدا نابود كند آنكه مرا در مهر تو سرزنش كرد اى غلام برو ببرادرم مسيلمه بگو بجاى من بمسجد برود و نماز بخواند.
بالاخره كنيز رقاصه آواز خوان يزيد سست اراده را بخود جلب كرد و از راه مسجد با هم بسوى مجلس عيش برگشتند. - هشام بن عبدالملك بن مروان
در سال 105 همانروزى كه يزيد بن عبدالملك از دنيا رفت برادرش هشام بجاى او نشست و او مردى احول و غليظ و بدخو و موصوف به حرص و نحل بوده و آنچه از اموال در خزينه جمع آورى كرده بود بيش از اموال ساير خلفاء بنى اميه بود هيچيك از بنى اميه بقدر او مال و ثروت اندوخته نكردند.
در دارالملوك نقل كرده وقتيكه هشام به حج ميرفت ششصد شتر لباسهاى او را حمل مينمودند و وقتيكه از دنيا رفت كفن نداشت و اينقدر بدنش روى زمين باقى ماند تا متعفن شد چون برادرزاده اش وليد بن يزيد بن عبدالملك دشمن هشام و بعد از مرگش جميع اموال او را ضبط كرد حتى كفنى براى او باقى نگذاشت . - در حيوة الحيوان ميگويد كه عبدالملك مروان در خواب ديد كه در محراب مسجد چهار مرتبه بول كرد چون اين خواب را براى سعيد بن مسيب نقل كردند گفت چهار نفر از اولادهاى او بر مسند خلافت مى نشينند و همين قسم هم شد. اول وليد بن عبدالملك ، دوم سليمان عبدالملك ، سوم يزيد بن عبدالملك ، چهارم هشام بن عبدالملك و گفته شده كه در بنى اميه سه نفر در امور سياسى بي نظير بودند يكى معاويه بن ابى سفيان دوم عبدالملك مروان سوم هشام بن عبدالملك و منصور دوانيقى در امر سياست و تدبير امور مملكت تقليد هشام ميكرد.
- هشام بر خلاف گذشتگان خود اهل كار و كوشش بود و از شوخى و عياشى و تفريح بدش ميآمد و در زمان خلافت او قسمتى از قفقازيه و تركستان و جنوب فرانسه و سوئيس بتصرف مسلمين درآمد ولى در اواخر خلافت او كه زيد پسر امام سجاد (عیه السلام) را در كوفه شهيد كردند و بيدادگرى زيادى نمودند در بين مسلمين اختلافى پديد آمد كه موجب شكست مسلمين در اروپا شد و امام باقر (عیه السلام) را هم اين ملعون بزهر جفا شهيد نمود.
- معرفى بنى اميه از زبان پيرى
اعثم كوفى مينويسد روزى هشام بن عبدالملك بن مروان با جمعى از ملازمان خود در ناحيه اى از نواحى شام به شكار رفت ناگاه گرد و غبارى از دور مشاهده كرد با غلامش رفيع نام به طرف آن گرد و غبار رفت و ديد كاروانى با تجارت بسته از شام بكوفه مى رود، بزرگ آن كاروان پيرمردى بود كه آثار صفا و انوار معرفت از بشره او هويدا بود هشام به آن پيرمرد كرد و گفت : اى پيرمرد تو از چه قبيله اى هستى و حسب و نسب تو چيست ، پيرمرد گفت تو حسب و نسب مرا براى چه مى خواهى بخدا قسم كه اگر من از عزيزترين قبائل عرب باشم به تو سودى نخواهد داشت و اگر از ذليل ترين قبائل باشم به تو زيانى ندارد. - هشام خنده اى كرد گفت ظاهرا شرم مى كنى كه حسب و نسب خود را بيان كنى پيرمرد گفت اين تصور تو برخلاف واقعست بلكه چون كراهت چهره و قباحت هيئت ترا ديدم دنائت و نسب ترا دانستم از علوخاندان و سمودودمان خودم شكر الهى را بجا آوردم هشام گفت مگر تو از چه قبيله هستى پيرمرد گفت از قبيله ابنى الحكم .
- هشام گفت عجب قبيله ننگ آور ناپسندى دارى خوب مى كنى كه از مردم پنهان دارى پيرمرد گفت چرا بى سبب از اكابر و اشراف عرب عيبجويى مى كنى مگر حسب و نسب تو چيست ؟ هشام گفت من از قريشم .
پيرمرد گفت در ميان قبيله قريش اشراف عاليمرتبه و اراذل بى معرفت هر دو يافت مى شود تو از كدام طايفه هستى ، هشام گفت از بنى اميه هستم . - پيرمرد خنديدى و گفتآاى شرمت ازين نسبت بدى كه با اين قبيله دارى مگر نمى دانى كه بنى اميه در زمان جاهليت ربا خوار بودند و در اسلام با عترت پيغمبر چه عداوتها ورزيدند، رئيس شما مرد خمارى بود و اگر در جنگهاى مسلمين اتفاقا حاضر مى شدند، اول كسى كه پشت به جنگ مى كرد و فرار را برقرار ترجيح مى داد آنها بودند و به مقتضاى اخبار صحيحه شما از اهل جهنم هستيد و عجب است كه شما از قبايح اعمال خود شرم نداريد.
- يكى از بزرگان قبيله شما... پدر... است كه او به مرض ابنه مبتلا بوده و اشعارى را كه .. در مفارقت معشوق خود گفته دليل واضح و شاهد صادقيت بر اين مطلب
- و ديگر از بزرگان شما عبته بن ربيعه بن عبدالشمس بود پدر هند جگر خوار كه در غزوه بدر كبرى علم مشركين به دست او بود.
- و ديگر از بزرگان شما ابوسفيان است كه هم خمار بوده و هم بيطار و او در جاهليت كفار را به جنگ با پيغمبر تحريص مى كرد و بعد هم از ترس و ضرورت مسلمان شد هميشه به طريق غدر و نفاق سلوك مى نمود.
- ديگر معاوية بن ابى سفيانست كه بقدرى در خبث و سوء عقيده بود كه با ولى خدا وصى حضرت خاتم النبيين مقاتله نمود و زياد بن ابيه را به پدر خود ابوسفيان ملحق نمود و حديث صحيح الولد للفراش و للعاهر الحجر را عمل نكرد بلكه بعكس نمود الولدللعاهر و للفراش الحجر و پسر بدجنس خود يزيد را وليعهد خود نمود و بر اهلبيت پيغمبر مسلط ساخت .
- ديگر از بزرگان شما عقبة بن ابى معط بن ابان ابى عمرو بن اميه بن الشمس ملحق گردانيدند و آخرالامر حضرت اميرالمؤ منين (عیه السلام) به امر پيغمبر به يك ضربت سر او را از بدنش جدا نمود.
- ديگر از بزرگان شما پسر ملعون عقبة است كه وليد فاسق باشد برادر مادرى عثمان بن عفان كه هميشه دائم الخمر بود وقتيكه امارت كوفه را داشت صبح مست ميان محراب ايستاد و نماز صبح را چهار ركعت بجاى آورد و گفت عجب نشاطى دارم ميخواهيد چند ركعت ديگر هم بگذارم و اين قصه بر عثمان ثابت شده او را حد زد و خداوند آيه شريفه ان جائكم فاسق بنباء را درباره او نازل فرمود. (حجر، آيه 6) ديگر از بزرگان شما حكم بن ابى العاص است و برادرش مغيرة بن ابى العاص و پسرش مروان كه رسول خدا بر هر سه لعن فرموده است .
- و ديگر از بزرگان شما عبدالملك بن مروان است كه اشراف و صالحين را خار نموده و اشرار و فجار را به نصرت برگزيده مقرب ترين مردم نزد او حجاج ملعون بود كه فسق و ضلالت او بر جميع اهل عالم واضحست و قصه منجنيق نهادن بخانه كعبه معلوم و مشهور است و ظلمهائيكه آن ملعون بر اهلبيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و بر اولياء صحابه و تابعين و ساير مردم نموده بتواتر ثابت و محقق است .
- و يكى از زنهاى شما هند ملعونه است دختر عتبة ربيعة بن عبدالشمس كه حلى و زيور خويش را به جهت وحشى فرستاد كه جناب حمزه را شهيد نمود بعد جگر آن بزرگوار را بيرون كشيد نزد هند برد آن ملعونه آن را مكيد از عداوتيكه بآنحضرت داشت و ديگر از نسوان شما ام جميله خواهر ابوسفيان زوجه ابولهب است كه آيه و امراءته حمالة الحطب در شاءن او نازل شد و نيز شجره ملعونه در قرآن بالاتفاق كنايه اى از بنى اميه است .
- خلاصه از بيانات فصيح و بليغ اين پيرمرد هشام و غلامش مبهوت مانده بود كه نزد بزرگان لشكر آمد عقب آن پيرمرد فرستاد كه او را گرفته و بكشند ولى پيرمرد از فراست خود هشام را شناخته بود و به لباس مبدل كه كسى او را نبيند و نشناسد ملبس شده و بيراهه رفت تا به كوفه رسيد.
بالجمله هشام در ششم ربيع الاول سال 125 در رصافه از دنيا رفت در سن 45 سالگى و مدت خلافتش 19 سال و هفت ماه و ده روز بود. - وليد بن يزيد بن عبدالملك
يازدهمين خليفه اموى وليد پسر يزيد كه نواده عبدالملك است كه در سال 125 روز وفات هشام بر مسند خلافت نشست . - مورخين او را يزيد زنديق و فاسق نام نهاده اند بجهت شهرتش در منكرات و تظاهرات به كفر و زندقه مثلا زن پدرهاى خود را بجهت خود بعنوان زناشويى گرفت و مسلمانان را مسخره ميكرد و بدين اسلام استخفاف مينمود و عياشى و شربخوارگى او بحد اعلا رسيد بطوريكه بركه و استخر از شراب ساخته بود و در ميان آن شنا ميكرد و آن قدر ميخورد كه نفس او قطع ميشد.
وقتى با قرآن تفال زد اين آيه آمد و خاب كل جبار عنيد سخت خشمناك شد و قرآن را هدف تير قرار داد و پاره پاره كرد. - يكشب موذن اذان صبح گفت وليد برخاست و شراب خورد و با كنيزى كه او هم مست بود درآويخت و با او نزديكى كرد و قسم ياد كرد كه تو كنيز با همين حالت مستى و جنابت بايد بجاى من در محراب مسجد امام جماعت شوى .
- پس لباس خود را بتن آن كنيز كرد و او را با حالت مستى و جنابت بنماز فرستاد تا با مردم نماز بخواند. ابن ابى الحديد در طى اخبار حمقاى عرب نقل كرده كه روزى سليمان برادر وليد در مجلسى گفت خدا لعنت كند برادرم را كه او مرد فاسق وفاجرى بود كه مرا تكليف به لواط نمود.
وليد به سى و سه بليه مبتلا شده بود كه يكى آن بود كه از ناف خويش بول ميكرد و چون مردم فسق و كفر وليد را ديدند تصميم گرفتند كه او از خلافت خلع كنند - و لذا با پسرعمويش يزيد ناقص بيعت كردند و به او گفتند كه بايد با وليد جنگ كنى و ما تو را يارى خواهيم كرد آنگاه يزيد آماده جنگ با وليد شد و جنگ سختى نمودند تا وليد مغلوب شد و به قصر خود فرار كرد و متحصن شد لشكر يزيد دور قصر او را احاطه كردند تا آنكه داخل قصر شدند و او را به بدترين وجهى كشتند و سرش را بالاى قصر آويختند و تن او را در خارج باب فراديس خاك كردند و اين دو روز به آخر جمادى الثانى مانده سال 126 بود، مدت خلافتش يكسال و دو ماه و بيست و روز و در سن چهل سالگى بجهنم واصل شد.
- يزيد بن وليد بن عبدالملك
چون يزيد بن وليد با پسرعمويش وليد بن يزيد جنگ كرد و او را از خلافت خلع كرد و خودش بجاى او نشست در سال 126 فرمان قتل وليد را صادر نمود و گفت هر كس سر او را براى من بياورد يكصد هزار درهم جايزه بگيرد لذا جمعى بجانب بحراء كه نام قريه ايست از دمشق شتافتند و دور وليد را گرفتند كه او را كشتند، سرش را از تن جدا كرده در دمشق بگردانيدند و بعدا بر سور دمشق آويختند آنگاه خلافت يزيد مستقر شد و طريق عدالت را پيش گرفت و خواست مثل عمر بن عبدالعزيز با مردم رفتار كند. - مادر يزيد كنيز ايرانى بود كه از شاهزادگان معروف ايران بشمار ميرفت و اين يزيد را يزيد سوم و ناقص ميگفتند چون شهريه قشون را كم كرد ولى عمر او آنقدر كفاف نداد خلافتش پنج ماه و دو روز بود و در سن 46 سالگى به مرض طاعون از دنيا رفت .
- ابراهيم بن وليد عبدالملك
چون يزيد از دنيا رفت برادرش ابراهيم كه وليعهد او بود بجايش نشست در هفده صفر 127، ولى پيش از چهار ماه يا دو خلافت نكرد ولى او هم نتوانست كارى از پيش ببرد كشور آشفته بود مردم هر ساعت در انتظار حوادثى بودند و به خود خليفه هم اعتنايى نميكردند و از روى تحقير بر او وارد ميشدند و خود او هم عقل رسايى نداشت كه بكارى بپردازد اين خليفه مواجه با شدت انقلاب و اختلاف شد و هر ساعت خبرى ناملايم و غم انگيز به او ميدادند تجزيه ممالك بزرگ و كوچك بدست اقوام و طبقات بشدت شروع شد تا اينكه مروان حمار آمد و ابراهيم را از خلافت خلع كرد و زمام مملكت را بدست گرفته و ابراهيم را كشته جسدش را برادر آويخت . - مروان بن محمد بن مروان الحكم معروف به حمار
در روز دوشنبه 14 صفر سال 127 بعد از قتل ابراهيم ؛ مروان حمار كه نواده مروان حكم بود بخلافت رسيد و مردم با او بيعت كردند و چون صبر او در شدائد و جنگها زياد بود لذا او را حمار لقب دادند. - مروان حمار مردى قوى و پرطاقت بود و چون قسمت زيادى از عمر خود را صرف جنگهاى مرزى آذربايجان و ارمنستان نموده بود به لشكركشى و جنگجويى عادت داشت .
مروان اگر چه داراى بلاغت و قدرت انشايى بود ولى روزى روى كار آمده بود كه رشته از دست بنى اميه و آل مروان رفته بود و اين فضايل ارزشى نداشت . - قيام ابومسلم خراسانى
در حبيب السير مينويسد كه ابومسلم در سنه صد هجرى در اصفهان متولد شد و در كوفه نشو و نما كرد و در نوزده سالگى خدمت ابراهيم امام پسرعبدالله بن محمد بن على بن عبداله بن عباس و برادر سفاح و منصور رسيد و او چون در پيشانى ابومسلم آثار اقبال مشاهده كرد در سنه صد و بيست و هشت او را به امارت خراسان فرستاد. - او در خراسان مردم را بخلافت عباسيان دعوت مينمود جمع كثيرى دست بيعت به او دادند و ابراهيم امام مكتوبى به ابومسلم نوشت كه در آخر ماه رمضان سال 129 بر مروانيان خروج نمايد و لذا روز عيد رمضان همانسال ابومسلم به سليمان كثير امر كرد كه خطبه عيد را بنام عباسيان بخواند بعد ابومسلم كاغذى به نصر سيار كه از جانب بنى اميه والى خراسان بود نوشت و او را دعوت به بيعت با عباسيان نمود، نصر متحير ماند كه چه بكند بعد از هشت ماه غلام خود يزيد را با چند هزار سوار به محاربه ابومسلم فرستاد بعد از جنگ مفصلى لشكريان نصر شكست خوردند و مراجعت نمودند نصر سيار بسيار پريشان خاطر شد و بيعت كنندگان با عباسيان از اطراف خراسان به ابومسلم ملحق شدند ابومسلم عزم نمود كه با نصر جنگ كند و كار او را يكطرفه نمايد و لذا چون نصر دانست كه طاقت مقاومت با ابومسلم را ندارد بطرف رى فرار كرد و در آنجا مريض شده و او را بساوه حركت دادند و در ساوه از دنيا رفت و ابومسلم پس از فرار از نصر تمام خراسان را تصرف نمود و هر يك از اصحاب نصر و مروانيان را كه ميديد بقتل ميرسانيد.
- اسلام عيلك يا ابا عبدالله..... سلام عليك اى شه كشور دين ..... كه دين يافت از جد جد تو تزئين
- بطه و يس كه بيشك و شبهه..... تويى ميوه باغ طه و يس
- جز آن نسب كه از تو بخود بسته چيستم...... من آن چنانكه آل على هست نيستم
اما مرا از خويش مران اى على كه من..... تا چشم داشتم به حسينت گريستم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم