سایت : پایگاه شخصی حسین صفرزاده -https://hosein128.ir/
نهج البلاغه فرزاد -@nahjolbalaghehfarzad
وبلاگ صفرزاده- https://safarzade.blog.ir
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»
«اللهم صل على محمد و آل محمد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ»
کتاب شفاءالصدور ص : 225
- لعن اللّه جميعا و آل مروان
- ج و آل مروان را ش هم او مروان بن الحكم بن أبي العاص بن اميه و اين مروان معروف به ابن الطريد است و ملقب به وزغ و مشهور به خيط باطل و او از اشدّ ناس است در عداوت خدا و رسول و آل رسول خصوصا امير المؤمنين عليه السّلام كه از زمان عثمان تا آخر ايام حيات خودش همواره در اخفاى مناقب و افتراى مثالب براى آن جناب كوشش داشت و پدر او حكم عم عثمان بن عفان است و او دشمن پيغمبر بود كه مجاهرت بعداوات و تصريح به شنئان رسول خداى مىكرد و او طريد رسول اللّه است بالاتفاق با جماعتى از اهلبيتش و در سبب طرد او وجوه مختلفه ايراد كردهاند و اشهر آن است كه او در كوچهها در قفاى پيغمبر راه مىرفت و حركتهاى ناشايسته مىكرد و حركات آن جناب را از در استهزا بخود مىبست و از اين سوى بآن سوى متمائل مىشد پيغمبر او را بديد و فرمود فكذلك فلتكن اين چنين بمان و او از اثر نفرين آن جناب مبتلى بمرض اختلاج شد و تا زنده بود گرفتار اين درد بود و از اين روى پيغمبر او را طرد كرد و بطائف فرستاد
- به روايت معروف مورخين و در اصل أبو سعيد عصفرى كه اين بنده بحمد للّه از نفس آن اصل اخذ كردم از حماد بن عيسى العبسى از بلال بن يحيى از حذيفه ابن اليمان روايت مىكند كه پيغمبر فرمود: اذا رايتم معوية بن أبي سفيان على المنبر فاضربوه بالسيف و اذا رايتم الحكم بن ابى العاص فاقتلوه و لو تحت استار الكعبة قال و نفاه رسول اللّه صل الله علیه آله إلى الدهلك ارض من ارض الحبشه قال فلما. ولى أبو بكر كلموه فيه قال فابى ان ياذن له الحديث و مروان [1].
- به روايتى در طائف متولد و قولى بولادت او در مكه است و به عقيده بعضى او با حكم بود و طفل بود كه نفى شد و ظاهر بعض روايات لعن او اين است كه در مدينه متولد شده باشد چنانچه خواهم اشاره كرد إن شاء اللّه و مادر حكم زرقاء دختر موهب است و چنانچه ابن اثير در كامل التاريخ آورده از ذوات الاعلام بوده و مشهور به زنا و در تعيير مروان و آل مروان در اخبار و اشعار و كلمات مردم اين نسبت وارد است
- از آن جمله سيد در كتاب ملهوف در واقعه طلب بيعت از حضرت سيد الشهداء در مدينه در اول خلافت يزيد نقل مىكند كه مروان وليد را اشاره به قتل آن جناب كرده بود و آن حضرت در خطاب او فرمود:ويلى عليك يا ابن الزرقاء أنت تامر بضرب عنقى.و در كافى در ذيل حديثى است كه حسين عليه السّلام در حق مروان فرمود:ويلى على ابن الزّرقاء دباغة الادم [2].
- و در بحار از تفسير فرات بن إبراهيم نقل مىكند كه مروان سب امير المؤمنين عليه السّلام كرد و خبر بحسين عليه السّلام رسيد آن جناب در غضب شد گفت:يابن الزرقاء و يا ابن اكلة القمل انت الواقع في علىّ [3].
- و أبو مخنف در حديث اخذ بيعت نقل كرده كه سيد الشهداء فرمود:يابن الزرقاء أنت تقتلنى كذبت يا ابن اللخناء [4]. و از اين فقرات معلوم مىشود كه ما در حكم كمالات ديگر هم از قبيل دباغت اديم و اكل قمل و لخناء بودن كه بمعنى كنيز بد بوى بىنظافت باشد داشت و احتمال دارد و بعض صفات راجع بمادر مروان باشد كه ظاهر عطف در روايت فرات بن إبراهيم است و نجابت مروان به اين سبب بيشتر مىشود و بعضى توهم كردهاند كه زرقاء وصف است و اسم شخص معينى نيست و اين غلط است چه مطلع بر سير و تواريخ شكى در اين مسئله ندارد و عدم تعرض مجلسى طاب ضريحه در بيانات بحار شرح لفظ زرقا را شاهد طرفى نمىشود، اگر موجب توجه اشكالى كه اخلالى به اين امر مهم باشد بر مؤلف نشود بالجمله مروان با پدرش در طائف بماند تا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از دنيا برفت عثمان به ملاحظه قرابت و امور ديگر در نزد أبو بكر شفاعت او كرد قبول نشد چون كار با عمر شد هم شفاعت كرد قبول نشد، چون خود بر مسند حكمرانى مستقر شد حكم و مروان را با كسان ايشان به مدينه رد كرد و مخالفت صريح با امر رسول خداى نمود.
__________________________________________________
- [1] هرگاه معاوية بن أبي سفيان را بر منبر ديديد با شمشير بزنيدش و هرگاه حكم بن العاص را ديدى بكشيدش اگر چه زير پرده كعبه باشد و (راوى) گفت كه پيغمبر او را به دهلك سرزمينى از زمينهاى حبشه تبعيد فرمود و (راوى گفت:) هنگامى كه ابى بكر بخلافت رسيد با او درباره حكم صحبت كردند (راوى) گفت ابى بكر حاضر نشد اجازه (ورود بمدينه) بدهد.
- سرزنش - واى بر تو اى پسر زرقاء تو به زدن گردن من دستور مىدهى؟
[2] واى بر پسر زرقاء زن دباغ پوست
[3] واى بر تو اى پسر زرقاء و اى پسر زن شپش خوار تو بدگوئى از على مىكنى
[4] اى پسر زرقاء تو مرا مىكشى دروغ گفتى اى پسر كنيز كثيف بدبو.
- و اين از اعظم مطاعن او شد بر صحابه و مسلمين ديدار حكم و مروان گران آمد و به تلافى رد حكم امر اخراج أبو ذر كرد و صد هزار درهم از فيء مسلمين بوى عطا كرد و خمس افريقيه را كه موافق نقل جماعتى صد هزار دينار بود و همه مسلمين در او شريك بودند به اعتقاد خودشان در يك مجلس به مروان بداد و فدك را تيول وى كرد و خراج بازار مدينه را كه رسول خداى صدقه مسلمين كرده بود.
- به روايت ابن قتيبه در معارف بحارث بن الحكم داد و هم مروان را به وزارت و كتابت سرّ خود اختيار كرد و او در ايام خلافت عثمان احداث عظيمه و فتن موحشه و بدع غريبه بر طبق أهواء باطله خود با ديد آورد و آخر الامر سبب قتل او شد به عقيده اهل سنت كه نوشتن كاغذ قتل محمّد بن ابى بكر را كه به خاتم عثمان بود و به دست غلام خاص و بر مركب مخصوص او سوار بود به اسم عبد اللّه ابن أبي سرح والى مصر به مروان نسبت دهند و گويند عثمان برى بود از اين امر باطل، چنانچه در محل خودش مسطور است و مروان در جنگ جمل همراه عايشه بود و در آن جنگ، طلحه را تيرى زد كه جان داد و بعد از فتح اسير شد و حسنين عليهما السّلام را شفيع كرد و امير المؤمنين عليه السّلام او را رها كرد. عرض كردند بيعت بگير از او. فرمود: مگر بيعت نكرد با من بعد از قتل عثمان مرا حاجت به بيعت او نيست.انّها كفّ يهودية لو بايعني: بكفه غدر بسبته امّا ان له إمرة كلعقة الكلب انفه و هو أبو الاكبش الأربعة و ستلقى الامة منه و من ولده يوما احمر.
- فرمود: همانا دست او دست يهودى است چه يهود به غدر معروفند اگر به دست بيعت كند بسبته خود غدر كند و مر او را امارتى است مختصر و بىقدر. چنانچه سگى بينى خود را بليسد و امت را از او و اولاد او روزى سخت شديد خواهد دست داد و از آن پس ملحق به معاويه شد.
- و در شحناء و بغضاء امير المؤمنين عليه السّلام به حكم خبث مولد و سوء عقيدت جد و جهد نمود و بعد از وفات امير المؤمنين عليه السّلام دو مرتبه حكومت مدينه يافت و به روايتى كه جمعى از مورخين اختيار كردند عبد الرحمن بن الحكم در ولايت او بر مدينه اين شعر بگفت:
فو اللّه ما ادرى و انّى لسائل حليلة مضروب القفا كيف يصنع
لحا اللّه قوما امّروا خيط باطل على النّاس يعطى ما يشاء و يمنعو برخى گفتهاند كه اين شعر را در خلافت او گفته و مروان را از آن روى خيط باطل لقب دادند كه بلند بود و مضطرب القامة و خيط باطل به حسب لغت كنايه از هباء مبثوث در شمس است و از لعاب شمس كه شعاع ممدود و خط شعاعى باشد و از تار عنكبوت كه او را مخاط الشيطان نيز مىگويند و هر وقت كه در جائى امارت مىيافت در تشييع سب امير المؤمنين عليه السّلام مجدّ و مصرّ بود، چنانچه ابن اثير مىگويد كه در هر جمعه بر منبر رسول بالا مىرفت و در محضر مهاجرين و انصار مبالغه در سب امير المؤمنين عليه السّلام مىكرد و بعد از هلاك يزيد در شام خليفتى يافت و نه ماه حكمرانى كرد و در سنه پنجاه و شش هجرى ملحق باسلاف اجلاف خود شد.
- و اخبار در لعن او از طريق اهل حق و اهل سنت بسيار است ما دو سه حديث از طريق اهل سنت از كتب معتمده ايشان به جهت اتمام حجت ايراد مىكنيم:
- ابن اثير در اسد الغابه و ابن ابى الحديد از استيعاب ابن عبد البر در ذيل اين شعر كه عبد الرحمن بن حسان بن ثابت در هجو مروان گفته و اشاره بجنون و ارتعاش حكم كرده:
انّ اللعين أباك فادم عظامه ان ترم ترم مخلّجا مجنونا
يمشى خميص البطن من عمل التقىّ و يظلّ من عمل الخبيث بطيناروايت كردهاند كه عايشه بمروان گفت شهادت مىدهم كه رسول خداى لعن كرد پدرت را در حالتى كه تو در صلب او بودى.
- و در تاريخ الخلفاى سيوطى از بخارى و نسائى و ابن ابى حاتم در تفسيرش و در تفسير فخر رازى اين حديث نقل شده و بعد از او هست كه عايشه گفته: و أنت بعض من لعنه اللّه. و تقريب او اين است كه مروان جزء حكم بود، در حال لعن پس ملعون خواهد بود.
- و از در المنثور سيوطى نقل شده كه عبيد بن حميد و نسائى و ابن منذر و حاكم و ابن مردويه با شهادت به صحت از محمد بن زياد نقل كردهاند كه عايشه گفته: رسول اللّه لعن ابا مروان و مروان في صلبه فمروان فضض من لعنة اللّه.
- و ابن اثير در نهايه مىگويد: و منه حديث عايشه لمروان انّ النبى لعن أباك و أنت فضض من لعنة اللّه اى قطعة و طائفة منها و رواه بعضهم فظاظة بظائين من الفظيظ ماء الكرش و انكره الخطابى و قال الزمخشرى افتظظت الكرش اعتصرت مائها كانّه عصارة من اللعنة او فعالة من الفظيظ ماء الفحل اى نطفة من اللعنة.
- و فيروزآبادى در قاموس مىگويد: الفضض محرّكة كل متفرق منتشر و منه قول عايشه لمروان فانت فضض من لعنة اللّه و روى فضض كعنق و غراب اى قطعة منها.
- و در حياة الحيوان و تاريخ خميس از حاكم در مستدرك نقل كردهاند كه عبد الرحمن بن عوف گفته: هيچ مولودى متولد نمىشد مگر اين كه مىآوردند او را در نزد رسول خداى تا دعا كند براى او مروان را آوردند نزد آن حضرت.فقال: هو الوزغ بن الوزغ الملعون بن الملعون.
- او چلپاسه پسر چلپاسه و ملعون پسر ملعون است. آنگاه حاكم گفته كه اين حديث صحيح الاسناد است و مناسب اين روايتى است كه ثقة الاسلام در كافى ايراد فرموده مسندا از صادق آل محمد عليهم السّلام كه عبيد اللّه بن طلحه مىگويد سؤال كردم از آن جناب از حكم وزغ فرمود رجس است و هرگاه او را بكشى غسل كن، همانا پدرم در حجر نشسته بود و با وى مردى بود كه حديث مىكرد او را ناگاه وزغ ى زبان خود را متحرك كرد با آن مرد فرمود مىدانى اين وزغ چه مىگويد:
- عرض كرد علم ندارم به كلام او. فرمود مىگويد: و اللّه اگر عثمان را ببدى ياد كنى هر آينه على را سب خواهم كرد هميشه تا از اينجا برخيزى. آنگاه فرمود: پدرم گفت نمىميرد از بنى اميه ميتى مگر اين كه مسخ مىشود به وزغ .
چه از اين خبر معلوم مىشود كه وزغ را با بنى اميه سنخيّت و اتحاديست كه در
- طريقه مودت عثمان و عداوت با امير المؤمنين عليه السّلام موافق با ايشان است و اموات ايشان مسخ به صورت او مىشوند و از اين جهت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله حكم و مروان را وزغ لقب داد و تصريح به اين مناسبت شده در حديثى كه در كافى از عبد الرحمن بن ابى عبد اللّه نقل مىكند كه مىگويد: شنيدم از أبو عبد اللّه كه فرمود: بيرون آمد رسول خداى از حجره خود در حاليكه مروان و پدرش استماع حديث او و استراق سمع مىكردند:فقال له الوزغ بن الوزغ قال أبو عبد اللّه فمن يومئذ ترون ان الوزغ يستمع الحديث و از آن روز مىبينيد كه گويا وزغ گوش مىدهد حديث را.
- و از اين خبر شريف معلوم مىشود كه حقيقت مروان و وزغ يكى بود و اختلاف در صورت بود پيغمبر مطلع بر حقايق اشياء و مشرف بر ماهيات موجودات خبر از اين داد و شاهد صدق موافقت مروان و وزغ است در اين صفت محسوسه كه استراق سمع باشد، و بعضى گمان كردهاند سبب طرد مروان اين واقعه بود.
- فخر رازى گويد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله در خواب ديد اولاد مروان بر منبر او بالا مىروند و خواب خود را براى أبو بكر و عمر نقل كرد و با ايشان در خانه خود خلوت كرده بود چون برخاستند شنيد كه حكم خواب را نقل مىكند و پيغمبر عمر را متهم كرد در افشاء سر خود چون معلوم شد كه حكم گوش داده بود او را طرد كرد.
- از اينجا معلوم مىشود يا پيغمبر العياذ باللّه مرد مؤمن صادق العقيده را متهم مىساخت و معرض تهمت و سوء ظن مىكرد يا عمر امين و مؤمن نبود و از اهل نفاق و مظنه افشاى سر رسول خداى بود.
- اگر فخر رازى احتمال اوّل را قبول كند يابى اللّه ذلك و المؤمنون، و اگر ثانى را اختيار كند فنعم الوفاق و الحمد للّه.
- بالجمله حكم به اين لقب كه وزغ باشد معروف بوده چنانچه أبو الفرج اصبهانى كه خود مروانى است در اغانى در ذيل قصه و فود مروان بر معاويه بعد از عزل از ولايت مدينه و مكالماتى كه بين ايشان ترديد شد مىگويد معاويه بر آشفت و گفت: يابن الوزغ لست هناك. مروان گفت چنين است كه گفتم و من اكنون پدر ده نفرم و برادر ده نفر و عم ده نفر و نزديك است عده كامل شود. يعنى چهل نفر و أبو الفرج مىگويد: اين اشاره به حديث نبوى است:اذا بلغ بنوا ابى العاص اربعين رجلا اتّخذوا مال اللّه دولا و عباد اللّه خولا. و اولاد ابى العاص منتظر اين وقت بودند.
- و هم در آخر حكايت از معاويه اين حديث را نقل مىكند كه احنف از او پرسيد چرا چندين تحمل از مروان كردى و كلام مروان اشاره بچه بود وى اين حديث را روايت كرد: و قال فو اللّه لقد تلقاها مروان من عين صافيه.
- و در نهايه در ماده دخل مىگويد: الدخل العيب و العناد و الغش و منهحديث أبي هريرهاذا بلغ بنو أبي العاص ثلثين كان دين اللّه دخلا و عباد اللّه خولا و حقيقته ان يدخلوا في الدين امورا لم تجربها السنه.
- و در خول مىگويد: الخول حشم الرجل و اتباعه و منه حديث أبي هريرة كان عباد اللّه خولا اى خدما و عبيدا يعنى انهم يستخدمونهم و يستعبدونهم.
- بالجمله در حياة الحيوان از مستدرك حاكم حديث مىكند كه از عمرو بن مرة جهنى كه صحابى است روايت كرده كه حكم بن أبي العاص استيذان دخول بر حضرت رسالت كرد فرمود اذن دهيد مر او را بر او باد و بر هر كه از صلب او بيرون آيد لعنت خداى مگر مومن از ايشان و كمند مؤمنين ايشان در دنيا ترّفه و تنعم كنند و در آخرت ضايع باشند صاحب مكر و خديعتند در دنيا عطا مىشوند و در آخرت نصيبى ندارند.
- و ابن اثير در كامل مىگويد كه اخبار در لعن او بسيار است ولى در سند او بحث است.
- و بعد از تصحيح حاكم و روايت جمعى كه در كلام سيوطى شنيدى و نقل او خود بنفسه در اسد الغابه با شهادت بتعدد طرق مجالى براى مناقشه او نمىماند و از عجائبى كه هوش از سر مرد عاقل مىبرد اين است كه مثل مروان كه پيغمبر پدرش را طرد كرد و خود عمرى بعداوت اهلبيت رسالت گذراند و سب امير المؤمنين و حسنين عليهم السّلام را تجويز و تشييع مىكرد و بر منبر رسول هر روز جمعه در خطبه مواظبت داشت و پيغمبر او را لعن كرد و وزغ لقب داد و امير المؤمنين عليه السّلام فرمود دست او دست يهودى است و او طلحه را كه باعتقاد اهل سنت صحابى و از عشره مبشره است تير زد و بكشت و روى با ابان بن عثمان كرد و گفت يكى از قتله پدرت را كشتم با اين همه عيوب و مساوى عادل مىدانند و از او اخذ احكام مىكنند.
- و در صحيح بخارى و صحيح مسلم كه اصح كتب بعد از كتاب اللّه مىدانند از او حديث نقل مىكنند و در كشف الظنون است كه اجماع كردند بر عدالت جميع رجال صحيحين و از معروفات محدثين اهل سنت است من روى له الشيخان فقد جاز القنطرة
- از اين جهت ابن اثير در كامل استدلال بر عدالت مروان كرده بروايت بخارى و به اينكه حسنين عليهما السّلام با او نماز مىكردند و اعاده نمىكردند يا للعجب بىشرمى بكجا رسيده كه گمان مىكنند حسنين عليهما السّلام با مروان نماز مىكردند و اعاده نمىكردند و ازينجا اثبات عدالت مىخواهند كنند و اين استدلال بر طريقه خودشان هم واهى است چه عدالت در امام جماعت در مذهب اهل سنت شرط نيست، بلكه در شرح عقايد نسفيه نظير همين كار را شاهد گرفته و گفته دليل بر مدعى نماز كردن ائمه دين است با خلفا با ظهور جور و انتشار فجور از ايشان ازينجا معلوم مىشود كه اين طايفه كه از اهلبيت عليهم السّلام اعراض كردند بچه كونه مردم متمسك شدند و از كه اخذ احكام كردند و حال صحاح ايشان هم معلوم شد كه رجال آنها مثل مروان و عبد الملك و مغيرة بن شعبه و معاويه و عمرو بن عاص و اتراب ايشان كه همه حرامزاده و همه بشهادت رسول خداى عليهم السّلام كافر و منافق و ملعون بودند، چه ميزان همه اين امور على عليه السّلام است و از متواترات است كه پيغمبر فرمود: يا على لا يبغضك الا منافق و لا يحبّك الا مؤمن.
- و عمده اين است كه ضعف دين و فساد مبناى ايشان را بتوفيق خداى تعالى از كتب خود ايشان ثابت مىكنم، و معنى: و انّ جندنا لهم المنصورون [1]، واضح و مبين و معلوم و مبرهن مىشود و الحمد لله على وضوح الحجة.
- فايدة
- مروان خود يقينا مشمول لعن در اين دعا هست و اولاد او نيز داخلند و وجوه اولاد او چهار نفرند عبد الملك كه به او مكّنى بود و خليفتى روى زمين يافت و عبد العزيز كه والى مصر شد و محمد كه ولايت جزيره يافت و بشر كه حكمران عراقين بود و اكبش اربعه
- در كلام على عليه السّلام را ابن أبي الحديد اشاره باينها گرفته و اشهر و اظهر آنست كه اشاره باولاد عبد الملك باشد كه همه خليفه شدند و روزگار امت در عهد ايشان سياه و حالشان تباه شد كه وليد و سليمان و يزيد و هشام باشند و اتفاق نيفتاده كه چهار برادر جز ايشان خلافت كرده باشند و ساير خلفاى بنى مروان چه آنان كه در مشرق خلافت كردند كه اولشان عبد الملك و آخرشان مروان حمار باشد و چه آنان كه در اندلس و ناحيه مغرب خلافت داشتند كه اولشان عبد الرحمن بن معاوية بن هشام بن عبد الملك است و آخرشان هشام بن محمد ملقب بمعتمد بالله است داخل در عنوان آل مروان هستند و ظاهر حال همه رضاى بافعال است خودشان و دعوى استحقاق خلافت بوده و همين قدر در استحقاق لعن وجوب تبرى كفايت است.
_______________________________
- [1] مخفى نمايد كه مصنف محترم باتكاء به حافظه مىخواسته به آيه 172 و 173 سوره صافات اشاره كرده باشد و آيه اين چنين استانّهم لهم المنصورون و انّ جندنا لهم الغالبون.
- «اللهم صل على محمد و آل محمد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ»