نهج البلاغه – متقین -16- ارادتهم الدنیا فلم يريدوها، 17- و اسرتهم ففدوا انفسهم منها.. 3- زهد در دنیا وشكستن زنجيرهاى اسارت

‏بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

نهج البلاغه – متقین -16- ارادتهم الدنیا فلم يريدوها، 17- و اسرتهم ففدوا انفسهم منها.. زهد در دنیا وشكستن زنجيرهاى اسارت 3-

ترجمه: دنیا به آنها روى آورد، و آنها از آن روى گردان شدند (دنیا) خواست آنها را اسير خود سازد ولى آنها با فداكارى، خويشتن را آزاد ساختند.***

 

  1. مرحوم سيد نعمت الله جزائرى صاحب انوار نعمانية گويد: يكى از دوستان مورد اعتمادم گفت: مارى در خانه داشتيم كه چند بچه داشت، روزى براى سنجش علاقه مار به بچه‏هايش ديگى بر روى بچه‏هاى آن گذارديم، وقتى مار به خانه برگشت، و بچه‏ها را نديد، ناگهان ديديم، وارد ظرف شيرى كه براى آشاميدن تهيه كرده بوديم شد، و زهر خود را در آن ريخت زيرا متوجّه شده بود كه ما او را از بچه‏هايش جدا كرده‏ايم، پس از مدتى ديگ را از روى بچه‏ها برداشتيم، و مار چون بچه‏هاى خود را ديد با كمال تعجب ديديم به سراغ ظرف شير رفته، و درون آن رفت و خود را با خاك آلوده كرده و دوباره درون ظرف رفت به طورى كه رنگ شير تيره شد و آن چنين كرد تا ما ديگر آن شير را نياشاميم، اين مقدار را مار فهميد،
  2. اما دنیا اين مقدار را هم نمى‏فهمد، و فقط در صدد كشندگى است. مگر در دنیا چه مقدار زندگى مى‏كنيم، كه اين قدر بر آن حريصيم، در روايتى‏ از حضرت رسول گرامى‏اسلام (صلى الله عليه وآله) آمده: «مالى و الدنیا انما مثلى و الدنیا كمثل راكب قال (من القيلولة) فى ظل شجرة فى يوم صيف ثم راح و تركها»: «مرا با دنیا چكار! مَثَل من و دنیا همانند راكبى است، كه در سايه درختى در روزى تابستانى مى‏آرمد، و پس از استراحت ترك آن درخت مى‏كند».
  3. روايت شده كه حضرت عيسى (عليه السلام) بالاى كوهى رفت، و فردى را در آفتاب سوزان مشغول عبادت ديد، گفت چرا در سايه‏اى عبادت نمى‏كنى؟ گفت: از پيامبر (عليه السلام) شنيدم كه از 700 سال بيشتر زنده نيستم و عقلم اجازه نداد به بنائى بپردازم، حضرت عيسى (عليه السلام) فرمود خبر دهم تو را به آنچه مايه تعجب تو شود گفت چيست؟ گفت: قومى در آخر الزمان آيند كه عمرشان از 100 تجاوز نكند و خانه‏ها و قصرها سازند و باغها و بستانها برپا كنند و آرزوى آنها به اندازه هزار سال است، گفت: به خدا قسم اگر زمان آنها را درك مى‏كردم، تمام عمرم را در سجده واحدى به سر مى‏بردم. بعد به عيسى (عليه السلام) گفت در اين غار رو تا چيز عجيب‏ترى بينى، پس داخل شد و بر تختى از سنگ، ميّتى ديد كه بر سرش لوحى از سنگ بود، و بر آن نوشته بود «انا فلان الملك انا الذى عمرت الف سنة و بنيت الف مدينة و تزوجت بالف بكر و هزمت الف عسكر ثم كان مصيرى الى هذا فاعتبروا يا اولى الالباب»: «من فلان پادشاهم، من كسى هستم كه هزار سال عمر كردم، و هزار شهر بنا نمودم و با هزار دختر باكرة ازدواج كردم و هزار لشكر را در مصاف با خود فرارى داده و نابود نمودم و پايان كار من اين است، پس عبرت بگيريد اى صاحبان خرد».
  4. در مورد چنگيز هم گويند: وصيت كرد دست مرا از تابوت پس از مرگم بيرون كنيد، تا مردم ببينند با اين همه لشكركشى و كشور گشائى چيزى با خود نبردم!پس اى برادر به چه مى‏انديشى؟ كه دنیا پس از مرگش اين است و در حياتش هم معلوم است، كه چقدر مورد تحوّل است، از عجائب تحولات آن گويند:
  5. يكى از خلفاى عباسى را روزى خليفه نمودند و فردا عزل كردند، و اموالش را از او گرفتند بطورى كه محتاج شده و در كنار درب مسجد گدايى مى‏كرد و مرتب مى‏گفت: رحم كنيد كسى را كه ديروز امير شما و امروز سائل شما است.
  6. آرى اسباب فريب دنیا بسيار است، و دواى همگى واحد، و آن تفكّر در فناء دنیا و سرعت زوال و دگرگونى احوال آن است.
  7. شخصى از امام صادق (عليه السلام) از چگونگى:«تفكّر ساعة خير من قيام ليلة» سؤال كرد، و اينكه چگونه شخصى تفكر كند؟ فرمود: «يمرّ بالخربة او بالدار فيقول اين ساكنوك، اين ياتوك، مالك لا تتكلمين»؟: (مرور مى‏كند به خرابه و يا خانه پس مى‏گويد كجايند، ساكنين تو، كجايند بنا كنندگان تو، چرا جواب نمى‏دهى»؟!
  8. امام صادق (عليه السلام) از وصاياى لقمان نقل مى‏كنند، كه به پسرش گفت:«يا بُنَىّ انّ الدنیا بحر عميق قد غرق فيه عالم كثير فلتكن سَفينَتُك فيها تقوى الله و حشوها الايمان و شراعها التوكل و قيّمها العقل و دليلها العلم و سكّانها الصبر»: «پسرم! دنیا درياى عميقى است كه عالَم بزرگى در آن غرق شده (اگر مى‏خواهى غرق نشوى) بايد كشتى خود را تقوا و پرواى از خدا قرار دهى، و آن را از ايمان پُر سازى و بادبان آن را توكّل و سرپرست آن را عقل و راهنماى آن را علم و سكّانش را صبر قرار دهى».
  9. شاعرى در وصف دنیا چنين سروده:

يا خاطب الدنیا الدنيّة انّها

 

شرك الردى و قرارة الاكدار

(اى طالب دنیاى پست، دنیا وسيله صيد افراد پست و قرارگاه افراد سپاه دل است).

  1. دنیا اذا ما اضْحَكت فى يومها
 

ابْكتْ غداً تَعساً لها من دار

 (دنیا زمانى كه مى‏خنداند در روزى، مى‏گرياند فرادى آن روز، مرگ بر اين‏ دنیا چه بد خانه‏اى است).

  1. غاراتها لا تنقضى و اسيرها
 

لا يفتدى بعظائم الاخطار

 (غارتهاى آن سپرى نمى‏شود و اسير آن فداء براى نجات خود از خطرهاى بزرگ نمى‏پردازد).

و ديگرى گفته:

  1. هى الدنیا تقول بملأ فيها
 

حذار حذار من بطشى و فتكى‏

   

 (دنیا مى‏گويد به مردمانى كه در آن هستند: بترسيد، بترسيد از حيله و نيرنگ من).

  1. فلا يغرركم حُسْنُ ابتسامى‏
 

فقولى مضحك و الفعل مبكى‏

   

 (خندان بودن من شما را فريب ندهد، كه قول من خنده‏آور و فعل من گريه‏آور است).

  1. مرحوم الهى در ذيل اين فراز (تجارة مريحة يسرّها لهم ربّهم) چنين مى‏سُرايد:
  2. اين دو بيت اخير را بر روى سنگ قبر قطب راوندى واقع در صحن مطهر حضرت معصومه عليه‏السّلام حك كرده‏اند روايات مذكور در اين فراز را به اضافه مطالب متنوّع ديگر درباره دنیا در جلد سوم انوار نعمانية تأليف سيد نعمت الله جزائرى از صفحه 95 به بعد مطالعه فرمائيد.

در اين بازار پر سود و زيان بود

 

ز لطف ايزد آنان را همه سود

نگارنده نظام آفرينش‏

 

نكوتر ساخت نقش اهل بينش‏

   

 

  1. جهان بازار و سودا پارسائى
 

گر آسان سازد الطاف خدائى‏

بر اين سودا اگر يك مشترى نيست‏

 

از آن پر سودتر سوداگرى نيست‏

نه اين سودا بسعى خود توان كرد

 

ز لطف خاص بخشد ايزد فرد

نكويان را هم از فيض ازل بود

 

نه كز جهد خود اين سوداى پرسود

بفرمان ازل آيد كم و بيش‏

 

ز دريا موج را جنبش نه از خويش‏

وگرنه در حساب ملك هستى‏

 

كجا نظم بلندى بود و پستى‏

نه مهر و مه بذات خود برافروخت‏

 

نه خاك اين گلشن آرائى خود آموخت‏

كدام استاره گشت از خود فروزان‏

 

كدام آتش بحكم خويش سوزان‏

   

 

  1. نه هرگز گوهر از خود گوهرى يافت‏
 

كه هم‏سنگ سيه چون لعل مى‏تافت‏

نه شاه از خود بشاهى باج گيرد

 

كه هر قلّاش خواهد تاج گيرد

يكى يابد ز «تُؤْتِي الْمُلْكَ» شاهى‏

 

كه گيرد حكمش از مه تا به ماهى‏

يكى را خواند يهدى الله به درگاه‏

 

كه شد با دانش و دين از ره آگاه‏

يكى را فضل ايزد راه ننمود

 

به رويش در ز لطف خاص نگشود

كجا سودا به تدبير آورد سود؟

 

چنين گر بود هر كس بى زيان بود

بسا كس در متاع خود زيان كرد

 

كه بس انديشه سود از جهان كرد

بسا دانا كه نادان گشت در حال‏

 

چو آن سوداگر برگشته اقبال‏

   
  1. در ذيل فراز (ارادتهم الدنیا فلم يريدوها و اسرتهم ففدوا انفسهم منها) نيز چنين مى‏سرايد:
  2. حكايت (تاجر و فرزندش)

هم آنان را برين دار مجازى‏

 

بود تازى ز فرط بى نيازى‏

چگونه دَنِّيى آنان را فريبد

 

عجوزى زشت سلطان را فريبد

شود شيرى زبون روبه پير

 

عقابى افكند دامى مگس‏گير

برنگى دل زاهل دل توان برد

 

به سنگى كاسه گردون شود خرد

شغالى صيد سيمرغى تواند

 

كمندى شير گردونرا كشاند

به خارى سينه گردون توان خست‏

 

به موئى شهپر عنقا توان بست‏

محال است اين سخن در دانش و دين‏

 

كه بر مادون كند مافوق تمكين‏

جهان گر گيرد آنان را به بازى‏

 

بر او نخوت كنند از سرفرازى‏

گريزند از فريب خط و خالش‏

 

نخواهند از خرد نقد وصالش‏

دل پاكان ز اوساخ طبيعت‏

 

نخواهد افسر و كاخ طبيعت‏

هزاران نقش اگر گيتى برآرد

 

به چشم خاكيان زيبا نگارد

به خاكى طايران عرش پرواز

 

نبگشايند هرگز چشم پرناز

كسى كز عشق، سرمست نگار است‏

 

مدام از شوق دل سرگرم يار است‏

كجا با اين جهانش آشنائى است‏

 

كه پر نيرنگ و رنگ بى وفائى است‏

   

شنيدم تاجرى ناهوشيارى‏

 

پى سودا روان شد در ديارى‏

سحرگاهان كه آهنگ سفر كرد

 

قضا را بر سر كوئى گذر كرد

به راهش بوق در گرمابه‏اى ديد

 

بهاى آن متاع نغز پرسيد

به پاسخ گفت با تاجر كه يك بوق‏

 

بهايش ده درم باشد در اين سوق‏

به شهرى رفت و از هر چيز پرسيد

 

در آنجا زان متاع نغز بگزيد

هزاران بار حمل اشتران كرد

 

به شهر خويش آن نادان بياورد

دلش شادان در آن سودا همى بود

 

كه در هر بوق درهم‏ها كنم سود

وليك آن غالف از رسم تجارت‏

 

در آن سودا نبرد الّا خسارت‏

كه صد سال ار بماند بوق حمام‏

 

نيابد مشترى ور بدهيش وام‏

فغان زين سود و اين سودا كه ما را

 

بدين تمثيل ماند حال ما راست‏

همه بوق تخيّل را خريديم‏

 

زهى سوداى بى سودى گزيديم‏

دريغا حسرتا دردا كه در دهر

 

به جاى نوش مينوشى همه زهر

سراسر سود پندارى زيان را

 

نهان را ننگرى بينى عيان را

متاع اين جهان بوق است هشدار

 

بر آن اندك نياز افتد نه بسيار

گر افزون ز احتياج خويش خواهى‏

 

كنى سرمايه خود را تباهى‏

   

 

  1. تو را سرمايه جان، سود آفرينش‏
 

نكو بگزين چو دارى نقد بينش‏

ز بينائى به ملك پارسائى‏

 

دَرِ دولت به روى خود گشائى‏

كه هر كس بر رخ اين درگاه بگشود

 

تعالى الله زهى سوداى پر سود

   
  1. حال به معنى ترتيل بپردازيم تا معنى «يرتَلونه ترتيلا» روشن شود. امام صادق (عليه السلام) در بيان آيه: (وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا) فرمودند: امام على (عليه السلام) چنين فرموده:

«بَيّنه تبيانا و لا تَهُذّه هَذَّ الشِعر و لا تَنْثره نَثْرَ الرَّمل ولكن اقْرعوا به قلوبكم القاسية و لا يكن هَمُّ احدكم آخر السورة»: «واضح كن قرآن خواندنت را و نه مثل شعر به سرعت بخوان و نه مثل شن و ريگ بيابان پراكنده بخوان به طورى كه فاصله زياد شود، ولكن قلبهاى سخت و با قساوت خود را با قرآن خواندن بكوبيد و هرگز همّت شما رسيدن به آخر سوره نباشد (بلكه هميشه به دنبال كيفيّت و اثرپذيرى باشيد، نه به دنبال كميت و زياد خوانى فقط».

  1. در روايات گذشته در قسمت ادب ظاهرى روايتى را در ذيل همين آيه قرآن: (وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا) از امام صادق (عليه السلام) آورديم، كه فرمودند:«هو انْ تَتَمكّثَ فيه و تُحَسّن به صوتَك»
  2. «ترتيل مكث كردن و توقف در قرائت قرآن است، (كه نه زياد سريع خوانده شود و نه بسيار كُند و آهسته) و اينكه نيكو كنى صوت خود را در خواندن قرآن».

سؤال: در بعضى روايات مثل روايتى كه گذشت مى‏گويد: همّت شما سريع خواندن و رسيدن به آخر سوره نباشد، بلكه همّت شما بهتر خواندن باشد نه بيشتر خواندن، در بعضى ديگر از روايات هر چه بيشتر خواندن مورد توجه و عنايت قرار گرفته است، چگونه اين دو دسته روايات قابل جمع هستند؟!

  1. جوابهاى مختلفى ممكن است براى وجه جمع پيدا كرد، كه به سه قسمت آن اشاره مى‏كنيم: 1- ممكن است بگوئيم مراد از هر چه بيشتر خواندن، مجرّد بيشتر خواندن بدون تدبّر نيست؛ بلكه مراد اين است كه وقت بيشتر گذارده و آيات بيشترى را با تأمّل و تعمّق بيشترى قرائت كنيم. 2- ممكن است مراد اين باشد كه آيات تأمّل و تدبر شده را سريعتر بخوانيد. 3- وجهى كه بيشتر به ذهن و به واقع نزديكتر است، اين است كه دو دسته روايات ناظر به اختلاف حالات انسان است، در بعضى مواقع حال تدبّر و تعمّق هست، و در بعضى مواقع حال قرائت قرآن فقط هست، ولى حال تعمّق و تدبّر عميق نيست. گفتنى است كه: اين وجوه به ذهن ما آمده و ممكن است افرادى با دقت بيشترى وجوه بهترى بيابند و اميدوارم مطالعه كنندگان به اين توفيق دست يابند انشاء الله تعالى.
  2. با توضيحاتى كه داده شد روشن گرديد كه از صفات پرهيزكاران شب زنده‏دارى و قيام در قلب تاريكى شب و تلاوت قرآن و راز و نياز با خداوند است، تلاوتى با ترتيل كه نشانه تدبّر در معانى قرآن و ره‏توشه گرفتن از مفاهيم بلند آن است.
  3. مرحوم الهى در ذيل (اما الليل فصافون اقدامهم) در وصف شب چنين مى‏سرايد:

شب آمد رفيق دردمندان‏

 

شب آمد شب حريف مستمندان‏

شب آمد شب كه نالد عاشق زار

 

گهى از دست دل گاهى زد گدار

شب آمد شب كه گردد محفل من‏

 

سيه چون زلف دلبر يا دل من‏

شب است آشوب رندان نظرباز

 

شب است آهنگ بزم عشق دمساز

 

 

 

شب است انجم فروز كاخ نُه طاق‏

 

شب است آتش‏زن دل‏هاى مشتاق‏

شب از فرياد مرغ حق شود مست‏

 

به تار طرّه جانان زند دست‏

شب است اختر شناسان را دل افروز

 

شب است آتش به جانان را جگر سوز

شب آمد عرصه گيتى كند تنگ‏

 

به فرياد آورد مرغ شباهنگ‏

شب آمد كاروان عشق را مير

 

شب آمد قلزم پر موج تقدير

شب آمد كشتى درياى توحيد

 

شب آمد شهپر عنقاى تجريد

شب آمد حكمت‏آموز دل پاك‏

 

شب آمد گوهر افروز نُه افلاك‏

شب آمد موج‏زن درياى حيرت‏

 

شب آمد مستى صهباى حيرت‏

   

 

 

شب آمد دلفريب آسمانى‏

 

چراغ افروز صبح شادمانى‏

شب آمد منظر زيباى افكار

 

شب آمد صفحه پرنقش اسرار

شب آمد پرده پر گوهر نور

 

شب آمد محفل اسرار مستور

شب آمد دفتر خوش داستانها

 

قياس‏آموز علم آسمان‏ها

شب آمد پرده پوش مست و هشيار

 

فروغ ديده و دل‏هاى بيدار

شب است آئينه زلف نكويان‏

 

حجاب افكن ز روى ماهرويان‏

شب از زلف نگاران راز گويد

 

حديث عشق با دل باز گويد

شب از طاوس زريّن، بال بشكست‏

 

خروس از ناله هشيار شد مست‏

   

 

شب آمد نقشه صحراى افلاك‏

 

شب آمد طوطياى چشم ادراك‏

به شب مردان كه در ره تيز گامند

 

بسان شمع سوزان در قيامند

به شب مرغان حق را سوز و سازست‏

 

به خاك عشق شب روى نياز است‏

شب آن معراجى عرش آشيانه‏

 

ف‏ «سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى‏» ترانه‏

  1. فراز بارگاه عرش بنشست
 

ز جام «لى مع الله» گشت سرمست‏

شب آن مه تافت بر جاى پيمبر

 

سپهر عشق را بخشيد زيور

سزد شب را كه شاه كشور عشق‏

 

چنين گفت از دل دانشور عشق‏

كه مشتاقان حق چون شمع سوزان‏

 

به شب استاده با قلب فروزان‏

   

 

 

  1. همى خوانند خوش در پرده با شور
 

چو شمع از دفتر عشق آيت نور

به كويش غير آه شب روان نيست‏

 

نسيم صبحگاه آگاه از آن نيست‏

به روز از چهره گلهاست شاداب‏

 

به شب فرياد بلبل مى‏برد تاب‏

به روز از چشم احساس است بيدار

 

به شب احساس جان آمد پديدار

بروز از روزى مردم گشايند

 

به شب دلهاى مشتاقان ربايند

اگر روز آورد بر جسمها جان‏

 

شب آرد جان به كوى وصل جانان‏

شب از چشم طبيعت رفت در خواب‏

 

دل بيدار گشت از شوق بى‏تاب‏

شب اربيدانشان آرام يابند

 

به شب ارباب دانش كام يابند

   

 

  1. شب ار آرامش خورشيد خواهند
 

برامش‏لعبت‏ ناهيد خواهند

شب ار سازد يكى سياره گمراه‏

 

به راه آرد هزار استاره و ماه‏

شب ار چشم بتان خونريز باشد

 

سرمستان نشاطانگيز باشد

  1. شب تار آينه صنع الهى است‏
 

به ظلمت آب حيوان را گواهى است‏

هزاران چلچراغ روشن از خود

 

شب افروزد بر اين سقف زمرّد

برون ار راز عالم شد پديدار

 

به شب در پرده رقصد مست و هشيار

زر افشان كرد روز ار دامن خاك‏

 

پر از دُرّ كرد شب دامان افلاك‏

   

 

اگر خورشيد باشد خسرو روز

 

سپاه انجم شب باد فيروز

   

 

  1. حكايت شب عاشقان سبحان‏

 

شنيدستم شبى شب زنده‏دارى

 

بگردون داشت چشم اشكبارى‏

همى ديد آن نظر باز شبانه‏

 

كواكب را به چشم عاشقانه‏

فلك مى‏ديد و لعل از ديده مى‏سفت‏

 

به ياد حق سخن با ماه مى‏گفت‏

  1. دل و ديده سپرد آن خوش نظاره
 

به گيسوى شب و ناز ستاره‏

به مشگين طرّه شب شانه مى‏زد

 

و زان راه دل ديوانه مى‏زد

گهى با زهره كردى مهره بازى‏

 

گهى با مشترى خوش دلنوازى‏

   

 

  1. ز لعل ماه گاهى بوسه مى‏خواست‏
 

نشاطش مى‏فزود و غصّه مى‏كاست‏

گهى ابرى نقاب ماه مى‏گشت‏

 

زناز مهوشان آگاه مى‏گشت‏

لبش خوش نغمه سبّوح مى‏زد

 

دلش در پرده ساز روح مى‏زد

  1. به ياد آوردش از يار نهانى
 

تماشاى جمال آسمانى‏

به چشمان در تماشاى سماوات‏

 

به جان با روى جانان در مناجات‏

حديث دل به شام تار مى‏گفت‏

 

غزل بر ياد زلف يار مى‏گفت‏

نظر بر انجم رخشنده مى‏دوخت‏

 

به حيرت همچو شمع بزم مى‏سوخت‏

همى گفتا كه يارب آسمان چيست‏

 

مرصع طاق زيبا طَيْلسان] چيست‏

   

 

  1. همى گفتا الهى يا الهى‏
 

مرا بر آسمانت نيست راهى‏

تو آگاهى فراز آسمان چيست‏

 

فروزان ماه و تابان اختران چيست‏

گهرهائى بود رخشان كواكب‏

 

و يا روشن چراغى نجم ثاقب‏

  1. كه بنشاند اين بتان بر طاق مينا
 

در آنان كرد حيران چشم بينا

سروش غيب گفتش ناگهانى‏

 

خدا بين شو زنقش آسمانى‏

در اين آئينه حسن يار پيداست‏

 

به چشم جان رخ جانان هويداست‏

هزاران كشتى نور است تابان‏

 

در اين درياى بى ساحل شتابان‏

همه مجبور عشقند اين قوافل‏

 

شتابان كو به كو منزل به منزل‏

   

 

 

  1. به جز حيرت در اين نُه پرده رَه نيست‏
 

گدا را ره به كاخ پادشه نيست‏

كه هر شمعى در اين محفل جهانيست‏

 

زمينى يا زمين و آسمانى است‏

به حكم حسّ نشايد گشت مغرور

 

كه پندارد چراغى روشن از دور

همه افلاكيان مستند و مدهوش‏

 

به اسرار نهان گويا و خاموش‏

كمر بسته به حكم عشق سرمد

 

ندارد ملك عشق پار[2] سرحد

بلند انديشه را آنجا رهى نيست‏

 

به جز حيرت خرد را آگهى نيست‏

ولى چون شمع اين كاخ شهانه‏

 

تو افروزان دل از آه شبانه‏

چه شب گردد به راه عشق ميتاز

 

زديده پرده غفلت برانداز

   

 

  1. چو شب گردد اگر هشيارى اى دوست‏
 

نباشد خوشتر از بيدارى اى دوست‏

چو شب گردد به ساز عشق برخيز

 

رها كن دل به زلف دلبر آويز

به همراه شباهنگان افلاك‏

 

به راه عشق ناز از بستر خا ك‏

  1. به خاك از آب چشمان آتش افروز
 

دل از مه طلعتان آسمان سوز

به ديده باش چون ابر گهربار

 

به دل سوزان‏تر از شمع شرر بار

گهى با فكر و گه با ذكر سبّوح‏

 

صبوحى‏[3] زن مگر روشن شود روح‏

چو مرغ حق ز دل با ناله زار

 

به ذكر حق سحر گردان شب تار

كه بخشندت ز الطاف الهى‏

 

ز آه شب نشاط صبح گاهى‏

  1. اخلاق اسلامى در نهج البلاغه (خطبه متقين)، ج‏1، ص: 459
  2. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
 

 

[2] . پار: گذشته، سال گذشته، پارسال، پايار هم گفته شده، و نيز مخفّف پاره.

[3] . شرابى كه صبح زود بخورند( صَبُوح: هر چيز كه صبح بخورند مانند شير يا شراب).

@Aseman_Mag

ما را دنبال کنید