- بسم الله الرحمن الرحیم
- اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
- امیر المومنین – نهج البلاغه – متقین -107- كنارهگيرىاش از روى زهد است108- معاشرتش توأم با
- مهربانى است109- دورىاش از روى تكبر نيست 110- نزديكىاش به خاطر مكر و خدعه نيست
- «بعده عمن تباعد عنه زهد و نزاهة و دنوه ممن دنا منه لين و رحمة، ليس تباعده بكبر و عظمة و لا دنوه بمكر و خديعة»
- ترجمه: دورى او از كسى كه از او دورى مىكند از روى زهد و به خاطر پاك ماندن است و معاشرتش با كسى كه به او نزديك مىشود توأم با نرمش و مهربانى است، دورى كردن او از روى تكبر و بزرگى نيست و نزديك شدن او نيز از روى مكر و نيرنگ نمىباشد.***
- شرح: پرهيزگار بر طبق ديدگاه توحيدى خود به افرادِ حقگرا منعطف و از افراد باطلگرا دور مىشود، اين دور شدن و كنارهگيرى از فرد يا گروهى خاص نه به عنوان تكبر و بزرگى و فخرفروشى است، بلكه
- به خاطر پاك ماندن و آلوده نشدن به صفات اهل باطل است و نزديك شدن و تمايل به فرد و گروهى خاص نه به خاطر فريفتن و سوء استفاده باشد، بلكه
- به خاطر برخورد نرم و آميخته با مهربانى است، به خاطر اين است كه آنها همسفران او در كوى حقّند، ملاك دورى و نزديكى آنها از كسى از روى فساد اخلاق مثل تكبر و مكر و حيله نيست؛
- بلكه از روى ارزشهاى بالنده اخلاقى مثل كنارهگيرى از فساد و براساس رحمت و عطوفت است.
- اساساً فردى كه داراى نظم و انضباط است نمىتواند، در همه احوال و با همه متمايل و يا از همه كنارهگيرى كند اگر كسى با همه نرمى نشان داد و به هر دسته و فرقهاى متمايل شد بايد رگههاى نفاق را در او جستجو كرد. مگر مىشود انسان با اين همه انسانها و اين همه افكار جور واجور هماهنگ شود. و اگر با همه تندى كرد، او بيمار است و تعادل روحى ندارد.
- بعضى فقط براى پول كسى رفيق او مىشوند، تا وقتى مثل گاو شيرده، مىشود او را دوشند، او را مىدوشند و تا وقتى مثل شتر، سوارى دهد، سوارى مىكشند، وقتى ديگر بهره نداد مثل تفاله كه در دهان است او را دور مىاندازند.
- پرهيزگاران از زمره اين افراد نيستند كه ملاك رفاقت آنها بهرهكشى باشد، پرهيزگاران مانند منافقين نيستند، كه وقتى به مؤمنان مىرسند، بگويند ايمان آورديم و وقتى با دوستان شيطان صفت خود خلوت كردند، بگويند ما با شمائيم و آنها را مسخره كرديم وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا إِلى شَياطِينِهِمْ قالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ در صفات اخلاقى آنها مكر و حيله راه ندارد، زيرا مكر و حيله تاريكى است كه با نورانيت درون آنها سازگار نيست.
- مرحوم الهى قمشهاى، اين بلبل گلزار عشق و عرفان در ذيل «بعد عمّن تباعد عنه زهد و نزاهه و دنوه ممن دنى منه لين و رحمة ليس تباعده بكبر و عَظَمَة و لا دُنُوُّه بمكر و خديعه» چنين مىسرايد:
چو دور از خلق گردد در تفرّد | نزاهت خواهد و زهد و تجرّد |
نى از مردم بكبر و ناز دور است | چنان كز طبع ارباب غرور است | |
و اگر نزديك گردد آن وفادار | بجز اشفاق و رحمت نيستش كار | |
شود نزديك با مردم كه شايد | درى از عشق بر دلها گشايد | |
نى از مكر و فريب آيد به نزديك | سخن اينجا رسيد اى عقل ناهيك | |
گريز اى عقل كامد عشق خونريز | و يا پروانه شو، ز آتش مپرهيز | |
روان بگذار و تن بسپار جانسوز | دل از شمع جمال شه بيفروز | |
بر آتش زن كه شمع بزم لاهوت | روزد جان و سوزد جسم ناسوت | |
بيفشان بال و پركان طرفه صياد | بگيرد جسم و جان را سازد آزاد | |
- روح بىقرار همام به ملكوت پرواز كرد! قال: فصعق همام صعقة كانت نفس ه فيها
- ترجمه: (راوى مىگويد): هنگامى كه سخن به اينجا رسيد، ناگهان همّام نالهاى از جان بركشيد كه روحش همراه آن از كالبدش خارج شد.***
- شرح: آرى اهل معرفت و پرهيزگاران واقعى گاهى به جائى مىرسند كه تأثير موعظه در آنها اينگونه نمودار مىشود،
- همّام گرچه مردى عابد و زاهد و اهل رياضت بوده چنانكه در روايت كافى آمده «كانَ عابِداً ناسِكاً مُجْتهداً» و گرچه اهل تقوى و قلبش مملوّ از حكمت و روحش سرشار از زيركى و ذكاوت بوده، چنانكه از سؤالش پيدا است، ولى هر چه قلب او وسيع باشد، در مقابل قلب على (عليه السلام) كه چون دريا است، قابل مقايسه نيست، مسلماً قلب كوچك همّام تاب تحمل فشار آن معلومات را نداشت، چون استخر كوچك تحمل آب دريا ندارد و جاى تعجب نيست كه همّام صيحهاى زند و از هوش رود آن هم از هوش رفتنى كه جان خود را روى آن بگذارد!
- تجلّى اين حقايق بر قلب همّام، همانند تجلّى الهى بر كوه طور براى موسى (عليه السلام) بود كه از عظمت آن مدهوش شد فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً نه فقط موسى (عليه السلام) مدهوش شد كه كوه طور با آن سختى و عظمت نيز منهدم شد.
- مرحوم الهى در ذيل اين فراز چنين مىسرايد:
چون سلطان سخن در سوز و در ساز | به لحن عشق كرد اين قصّه آغاز | |
سرانجام آن حريف عشق بنياد | بزد فرياد و رفت از هوش و جان داد | |
نمود آن عاشق اسرار ازل گوش | به پاى شمع شد پروانه مدهوش | |
شنيد از گوش دل آواى معشوق | فكند از شوق سر در پاى معشوق | |
بلى رسم و ره عشاق اين است | طريق جان فشانيشان چنين است | |
تأثير موعظه بر قلوب مؤمنان
- فقال اميرالمؤمنين (عليه السلام) «اما و اللّه لقد كُنتُ اخافها عليه ثمّ قال (عليه السلام): هكذا تصنع المواعظ البالغة باهلها». اميرالمؤمنين على (عليه السلام) فرمود: «به خدا قسم من از اين پيشامد مىترسيدم سپس فرمود: مواعظ و پند و اندرزهاى بليغ و رسا به آنان كه اهل موعظهاند چنين مىكند».
- شرح: حضرت سوگند مى خورند كه از اين پيشآمد بر همّام مىترسيدند و لذا در ابتدا از جواب تفصيلى اجتناب كردند و به جواب مختصر قناعت كردند «يا همّام اتّق اللّه و احِسن فان اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون»: «اى همّام از خدا بترس و نيكى كن، زيرا خداوند با افراد تقوا پيشه و كسانى است كه احسان مىكنند». ولى او به اين جواب راضى نشد و اصرار ورزيد تا اين كه امام (عليه السلام) براى او تفصيلا اين خطبه را انشاء فرمودند و چه بسا اگر او هنوز هم تحمل مىداشت حضرت به سخنان خود ادامه مىدادند ولى مرگ او حضرت را ساكت و آن درياى معلومات را كه متلاطم شده بود، آرام كرد.
- آرى موعظهاى كه از دل برخيزد اينگونه بر دل نشيند، ولى مهم اين است كه خود را اهل «مواعظ بالغة» كنيم، تا در ما تأثير گذارد قلبى كه از سخنى همچون سنگ شده و قساوت رذائل اخلاقى بر آن حاكم است، موعظه در آن مؤثر نيست، قلبِ رام، پذيرش دارد وگرنه قلب وحشى، گريزان است و از موعظه و پند بيزار!
- مرحوم الهى در ذيل اين فراز «فقال اميرالمؤمنين (عليه السلام): اما و الله لقد كنت اخافها عليه» چنين گويد:
از آن پس گفت شه زان داشتم بيم | كه دل بازد، كند جان نيز تسليم | |
گران بودم سخن گفتن در اين باب | كه تابد مهر و گردد ماه بىتاب | |
برون از پرده افتد راز جانش | بياسايد ز قيد تن روانش | |
- و در ذيل «ثم قال (عليه السلام) هكذا تصنع المواعظ البالغة باهلها» چنين مىگويد:
- سپس مرحوم الهى داستان فضيل بن آياز را كه از سران دزدان بود و مردم بسيار از او وحشت داشتند و در اثر شنيدن آيه «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ»: «آيا وقت آن نرسيده كسانى كه ايمان آوردند، قلبشان براى ذكر خداوند خاشع شود» در نيمهشب در وقت دزدى منقلب شده و توبه كرد را به نظم درآورده است تا تأثير پند را روشن كند.
- حكايت
پس آنكه شاه فرمود از سرناز | كه راز اين سان كند با محرم راز | |
اگر سرّ ازل، مَحرم كند گوش | در افتد تا ابد سرمست و مدهوش | |
ز دام تن پرد مرغ روانش | بياسايد ز درد هجر جانش | |
سخن اين بود و پند اين بود و راز اين | حق اين بود و حقيقت بى مجاز اين |
شنيدستم فضيل نيك فرجام | شبى برشد به دزدى بر در و بام | |
شنيد از خانهاى آواز قرآن | بزد راه دل او راز قرآن | |
دل شب داشت مرد پارسائى | بدين خوش نغمه از قرآن نوائى | |
ز شورانگيز آه عاشقانه | (الم يأن) همى زد در ترانه | |
كه پوئى تا به كى راه خطا را | دل آگه شو به ياد آور خدا را | |
فضيل آن ناله جانسوز بشنيد | پشيمان گشت و راه عشق بگزيد | |
به كنج مسجد آن شب تا سحرگاه | برآورد از دل افغان وز جگر آه | |
از آن پس راه و رسم عشق دريافت | به جانش پرتو توفيق برتافت | |
سخن كز دل برآيد همچو تيرى | نشيند بر دل روشن ضميرى | |
فقال له قائل فما بالك يا اميرالمؤمنين فقال (عليه السلام) و يحك ان لكل اجل و قتا لا يعدوه و سببا لا يتجاوزه
- ترجمه: گويندهاى به حضرت عرض كرد حال و شأن شما چيست اى اميرمؤمنان؟! (اگر موعظه در همّام اثر كرد چرا در شما اثر نكرد كه اينگونه غشكنيد، و يا اگر بر او ترسان بوديد، چرا براى او اينگونه سخن گفتيد؟) مولاى متقيان على (عليه السلام) فرمودند: واى بر تو، براى هر اجل و مرگى وقت مشخصى و سبب معينى است كه از آن تجاوز نمىكند.
- شرح: كلام حضرت كه به اينجا رسيد، فردى (كه گفتهاند «عبداللّه بن كوّاء» يكى از خوارج بود) از روى اعتراض گفت: «فما بالك يا اميرالمؤمنين» مراد اين شخص يكى از اين دو چيز بود:
- اين موعظه و اندرزهاى بليغ چرا در خود شما اثر نكرد و بىهوش نشديد. پس واقعيت ندارد وگرنه خود مىبايستى در همان راه برويد. چرا اين موعظه را به همّام فرموديد با آن كه نسبت به او ترسان بوديد؟!
- حضرت يك جواب اقناعى كه در حدّ فهم شنوندگان و سؤال كننده باشد، فرمودند و حاصل آن جواب اين است كه هر انسانى اجلى حتمى دارد كه مقدّر شده و از وقت خود نه مقدم نه مؤخر مىشود! و نيز علت و سبب مشخصى دارد كه قابل تبديل و تغيير نيست، چنان كه خداوند متعال مىفرمايد: «وَ ما كانَ لِنفس أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتاباً مُؤَجَّلًا»: «هيچ نفس ى نمىتواند بميرد مگر به اذن خداوند كه اجَل هر كس در لوح قضاى الهى به وقت معين ثبت است».پس مقدر بوده همّام در اين وقت و در اثر چنين موعظهاى جان دهد، و اين اجل در لوح محفوظ امّ الكتاب ثبت بوده است.
- ولى من (على (عليه السلام)) هنوز وقت مرگم فرا نرسيده (و سبب آن كه ضربت ابنملجم مرادى است هنوز نرسيده است).
- ابن ابى الحديد در شرح خود مىگويد: براى حضرت ممكن نبود، فرق بين نفس خود و نفوس آنها را ذكر كنند (كه بزرگى نفس من و تحمل آن موجب شد من به حال غشوه نيفتم، ولى نفوس شما مثل من نيست) و آن حال نيز مقتضى ذكر اين فرق نبود (زيرا موجب تفضيل نفس و برترى نفس او مىشد) از اين رو جوابى اسكاتى دادند كه خصم را ساكت كند.
- به عبارت ديگر: جواب وجه اول كه چرا خود مولى بىهوش و دچار غشوه نشدند؟ اين است كه نفوس بشر داراى استعداد و ظرفيت مختلف است، و اولياء خدا مخصوصاً اميرالمؤمنين على (عليه السلام) در حد اعلاى آن قرار گرفتهاند، پيدا است كه نيروى نفس قدسى على (عليه السلام) در برابر واردات. الهيه تحمّل بسيار دارد، و با رياضت و تمرين به درجه وقار و طمأنينه رسيده است، علاوه بر آن كه امام (عليه السلام) آن صفات را كه براى مؤمنان و متقيان بيان فرمودند، به حدّ اعلا از بركت فيض خداى تعالى در خود مىبيند، از اين رو از فقدان آنها متأثر و متألم نمىشود، چون واجد همه آنها است به خلاف همّام كه اولا نسبت به مولى ضعف نفس و كمى حوصله دارد و ثانياً فقدان اين صفات در او موجب اندوه و افسوس كشنده مىشود و به قول ابن ابى الحديد وسيلهاى كه گِل را با آن سوراخ مىكنند، با آن سنگ را نمىشود سوراخ كرد، وسيله اول تأثيرى بسزا و مؤثر در سنگِ استوار نمىكند؛ موعظهاى كه قلب همّام را سوراخ مىكند، توان تأثير بر قلب محكم و استوار مولى را ندارد. و اين سبب قريب براى مرگ همّام بود و آنچه مولى جواب دادند كه وقت و سبب معينى براى مرگ همّام بود گرچه صحيح است ولى سبب بعيد مرگ او بود.
- جواب وجه دوم كه اگر مولى ترسان بر همّام بودند، كه دچار اين پيشآمد شود، چرا جواب تفصيلى دادند؟ بايد عرض كنم چنانكه شارح بزرگ نهجالبلاغه ابن ميثم بحرانى مىگويد: حضرت بىتابى او را تا حدّ بىهوشى و غشوه توقع و گمان داشتند، ولى اين گمان را نداشتند كه، در اين غشوه مرگ او محقق مىشود و يا چنانكه دانشمند محترم آقا سيد جواد مصطفوى در شرح خطبه همام در شرح كتاب شريف كافى بعد از آوردن جواب ابن ميثم، جواب ديگرى مىدهد كه هر كس اجلى و مرگى مقدور دارد و امام آگاه به اين سبب بودند و طبق قضاء و قدر الهى نسبت به همّام رفتار كردند، پس نظير كشتن جوان در داستان خضر و موسى (عليهما السلام) است كه قرآن كريم بيان مىكند.
- الهى، اين سوخته و سوته دل در ذيل اين فراز (فقال له قائِلٌ فَما بالكُ يا اميرالمؤمنين (عليه السلام) وَيْحَك انَّ لِكُلّ اجَل وَقْتاً لا يَعْدُوه وَسَبَباً لا يَتَجاوَزُه) چنين مىسرايد:
- فَمَهلا لا تَعُد لِمِثلِها فانّما نَفَثَ الشيطان على لسانك
فضولى گفت شه را، در تو چون بود | كه آواى تو اين تأثير ننمود | |
شه از گفتار آن نادان برآشفت | به پاسخ بهر تعليمش چنين گفت | |
كه بر بخت سياهت واى و صد واى | ز خواب جهل زين پس ديده بگشاى | |
كه هر مرگى ز فرمان ازل خواست | بهنگامى و شرطى بى كم و كاست | |
ترجمه: پس آرام باش و ديگر اينگونه سخن مگوى اين حرفى بود كه شيطان بر زبانت نهاد.
- شرح: حضرت پس از جواب آن معترض، او را نهى مىكنند كه ديگر چنين اعتراض مكن زيرا اين سخن برخاسته از شيطان است و شيطان با زبان تو اينگونه سخن مىگويد، اعتراض بر امام از القائات شيطان است و اى كاش اعتراضى در مورد خود بود، اين اعتراض در جاى خود نبود و نسبت به امام جا نداشت.
و اين فرمايش امام درسى است كه ببينيم در كجا سخن گوئيم و در كجا اعتراض كنيم و مخاطب را ارزيابى كنيم كه كيست، شايد او احاطه به مسائلى دارد كه ما آگاه نسبت به آنها نيستيم، پس نسنجيده سخن مگوئيد، زيرا چه بسا سخنانى كه به عنوان بلندگوى شيطان از زبان ما خارج مىشود و خداوند ما را از شرور او محافظت فرمايد.
- الهى اين بلبل گلشن راز در ذيل اين فراز آخر (فمهلا لا تَعُد لمثلها فانّما نفث الشيطان على لسانك) چنين گويد:
- خداوند ما را در رسيدن هر چه بيشتر به صفات متقيان يارى فرمايد و ما را از نصيب آنها بهرهمند گرداند.
از اين پس بو الفضولى را زبان سوز | ز شيطان، زشت گفتارى مياموز | |
مبادا ديگر اين ناخوش بيانت | كه ديو افكند بى شك بر زبانت | |
بسا كازرده گوش مستمندان | نواى دلخراش خود پسندان | |
بسا خاموش گردد بلبل باغ | چو آهنگ مخالف بركشد زاغ | |
بحمداللّه شرح اين خطبه شريف پس از قريب دو سال و نيم در شامگاه ولادت رسول گرامى (صلى الله عليه و آله) و امام صادق (عليه السلام) در كنار مرقد منوّر حضرت معصومه (عليها السلام) به پايان رسيد.اللّهم وَفِّقْنا لِما تُحِبُّ و تَرضى وَ السَّلام على مَن اتَّبَعَ الهُدى اكبر خادم الذاكرين (خادمى)- قم 17 ربيع الاول 1411 برابر با 16 مهرماه 1369 اخلاق اسلامى در نهج البلاغه (خطبه متقين)، ج2، ص: 603