مجلس بیستم 4-شرح زیارت عاشورا 48 و جلت و عظمت مصیبتک فى السموات على جمیع اهل السموات

  1. بسم الله الرحمن الرحیم
  2. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
  3. مجلس بیستم 4-شرح زیارت عاشورا 48 و جلت و عظمت مصیبتک فى السموات على جمیع اهل السموات
  4. درین اثناء على بن ابیطالب ( علیه السلام ) از دور نمایان شد حضرت فرمود یاران من سقاى تشنه لبان و نجات دهنده پیر و جوان آمد استقبال على روید و از او آب بخواهید که بغیر از او کسى شما را سیراب نخواهد کرد
  5. اصحاب به استقبال على ( علیه السلام ) رفتند شرح تشنگى خود و کشته شدن ابوالعاص  گریان شد و خدمت وجود مبارک پیغمبر آمدند، حضرت رسول الله  ((صل الله علیه وآله وسلم ) على را استقبال نمود و او را بغل گرفت پهلوى خود نشانید.
  6. امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) عرض کرد یا رسول الله  اله اذن میدهى بروم از چاه ذات العلم آب بیاورم پیغمبر فرمود برو انشاءاله بسلامت باشى آنگاه دست مبارک را بگردن على انداخت و گریست و رو بطرف آسمان نموده عرض کرد الهى داغ را بر دل من مگذار چون على ( علیه السلام ) به امر و اجازه پیغمبر بئر ذات العلم شد ده نفر از شجاعان لشکر با بیست شتر متوجه چاه شدند و از قفاى امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) تکبیرگویان میآمدند چون حضرت بنزدیکى چاه رسید با صداى بلند از ته دل فریاد زد:  جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا .
  7. از صداى رعدآساى امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) گویى زمین و زمان به لرزه درآمد آنگاه دیدیم همان عفریت جنى که ابوالعاص را کشته بود سر از چاه بیرون آورده دهن باز کرده گفت کیستى تو مگر ندانستى که احدى اینجا قدم ننهاده مگر آنکه هلاک شده و بخاک تیره افتاده مگر این کله ها و سرهاى انسانى را نمى بینى که در اطراف چاه افتاده چرا عبرت نمیگیرى و بر جان خود رحم نمى نمایى
  8. حضرت فرمود اى شیطان مردود و اى جنى مطرود من از کسانى نیستم که تو دیده اى من نورى هستم که از نار تو خاموش نمى شوم آن جنى گوش بحرف حضرت نداده خواست همان کارى را که ابوالعاص کرده بود با على بنماید
  9. که ناگاه على صیحه اى بر او زده قبل از آنکه خودش را به آنحضرت برساند چنان ذوالفقار را بر کمرش نواخت که مانند کوه دو نیمش کرد و در میان چاه انداخت و ما را صدا زد که مشکها را بیاورید و در میان چاه انداخته آب بردارید سعید بن عباده گفت به آن خدائیکه ما را جان داده ما با دلو و ریسمان و مشک خدمت آنحضرت آمدیم دیدیم که عرق غیرت و شدت غضب چنان بر چهره آنحضرت ظاهر شده که زهره شیر از دیدن آنحضرت آب میشود،
  10. در این اثنا صورتهاى مختلف و بلندى از چاه متصاعد شد و طایفه جن از چاه بیرون آمدند و شعله هاى آتش از دهانه چاه فوران میکرد بطوریکه تمام بیابان را دود فرا گرفت و در میان دود سیاه صورتهاى جن و شیاطین مثل آتش شعله ور بود بقدرى ما از دین آن صورتها هول و وحشت نمودیم که نزدیک بود جان از تن ما بیرون رود
  11. امیرمؤ منان ( علیه السلام ) با صداى بلند فرمود که یا معشرالجن و الشیاطین بر ولى خدا سرکشى مینمائید آیا خدا بشماها گفته شد که باین صور درآئید و با من ستیزگى کنید و یا افترا بخدا بندید پس ‍ حضرت شروع نمود بدعا خواندن و بایشان دمیدن .قیس بن سعد گوید بخدا قسم که آنقدر حضرت بر آنها دعا و سور قرآنى خواند و بر آنها دمید که دیدم دود آتش ساکن شده و صورتهاى اجنه معدوم شدند و بسیارى از صورتهاى سوخته و هیاکل افروخته بر روى خاک افتادند
  12. آنگاه حضرت ما را بر سر چاه طلبید و دلو و ریسمان را با دست مبارک خود گرفت و در چاه افکند هنوز بوسط چاه نرسیده بود که ریسمان را قطع کردند و دلو خالى را بیرون انداختند حالت غضب از صورت آنحضرت نمایان شد سر مبارک خود را میان چاه کرد فرمود اى جنى که دلو خدا را از ریسمان بریدى و بیرون انداختى خودت بیرون بیا تا سزاى ترا هم بدهم که ناگاه جنى با صورت عبوس و چشمهاى برافروخته از چاه بیرون آمد
  13. حضرت او را فرصت نداد که حمله کند فورى بر کمرش زد و او را دو نیمه ساخت پس دلو دیگرى در چاه افکند و بصوت و صداى بلند این رجز را خواند:
  14. انا على النزع البطین ..... اضرب هامات العدى بالسیف..... ان تقطع الدلولنا ثانیا.....اءضربکم ضربا بغیر حیف..... منم شیر یزدان على ولی.....منم شیر خونخوار دشت یلى ..... اگر بار دیگر شما جنیان......بریدید دلو مرا ریسمان ..... برآرم ز جان همه جنیان......دمارى که یک تن نماند ز جان
  15. عفریتى از جن از میان چاه بصداى مهیبى جواب داد که اى صاحب صدا چه از جان ما و چاه میخواهى ما بشما آدمیان آب نخواهیم داد خود را زحمت مده پیش از آنکه بر سرت بریزیم و پیکرت را بخاک اندازیم تا وحوش و طیور طعمه خود سازند.حضرت فرمود اى ملعون مرا بکشتن تهدید میکنى هر آینه تو بدست من کشته خواهى شد اگر مرا نمیشناسى بشناس من على ولى آنکه در تمام حروب بزرگان کفر بدست من کشته شدند اگر بار دیگر دلو مرا بر گردانى با ذوالفقار وارد چاه میشوم دمار از روزگار شما برآورم
  16. پس حضرت دلو را در میانچاه انداخت هنوز بمیان چاه نرسیده بود که دلو را بریدند و بیرون انداختند و عفریتى از جن میانچاه فریاد کرد که اى صاحب عظیم الشاءن دلو خود را که از عدنان میشمارى اگر راست میگویى ما که دلو ترا از چاه بیرون میاندازیم تو هم خود را بچاه انداز
  17. که ناگاه غضب از سیماى آنحضرت نمایان شده فرموده اى گروه جن و شیاطین آیا مرا از آمدن به چاه میترسانید، مهیاى کشته شدن باشید که با ذوالفقار آمدم و رو بطرف همراهان و یاران خود کرده فرمود مرا میان چاه فرو برید
  18. مسلمانان بناله و آه درآمدند که قربانت گردیم کجا میخواهى بروى چرا خودت را بدست خود تلف میکنى اینچاه قعرش نمایان نیست و طایفه جن ترا خواهند کشت آنوقت ما جواب رسول الله  خدا را چه دهیم
  19. و بصورت حسنین نگاه کنیم حضرت آنها را بحق رسول الله  خدا قسم داد که مرا بچاه بفرستید اصحاب ریسمانى به کمر آنحضرت بستند و در میان چاه فرو بردند.
  20. قیس بن سعد گوید هنوز حضرت بوسط چاه نرسیده بود که ریسمان را بریدند و آنحضرت را در میان چاه انداختند ما چون چنین دیدیم صدا بناله بلند کردیم که آه پیغمبر خدا بى پسرعم و حسنین یتیم شدند
  21. هر چه گوش دادیم که صدایى از آنحضرت بشنویم جز صداى اجنه و شیاطین چیز دیگرى بگوش نمیآمد یقین بهلاکت آنحضرت نمودیم رو بطرف آسمان کرده عرض کردیم خدایا آل پیغمبر خودت را و دل ما را بمرگ على مسوزان
  22. ناگاه صداى رعدآساى على از ته چاه بگوش ما رسید که میفرمود: الله اکبر جاء الحق و زهق الباطل .
    چون آمدن حضرت بطول انجامید رسول الله  خدا ناراحت شده جبرئیل بر پیغمبر نازل شده عرض کرد یا رسول  اله چندین هزار ملائکه بحمایت و نصرت و حفظ و حراست پسرعمت گماشته که آسیبى باو نرسد
  23. و اکنون خودت برخیز و بر سر چاه رو پیغمبر فورى سوار شده بااصحاب و انصار خود بطرف چاه حرکت کرد.
    قیس بن سعد گوید که ما در کنار چاه ایستاده بودیم و بر على گریه میکردیم چه صداى آنحضرت بگوش ما نمیرسید و صداى جنیان را مى شنیدیم که ناگاه از دور دیدیم پیغمبر با اصحاب نمایان شدند چون بر سر چاه رسیدند جبرئیل بر آنحضرت نازل شد عرض کرد خدا میخواهد فتح اینچاه و قتل متمردان جن بنام مقدس على ( علیه السلام ) باشد و الا خدا میتواند ملکى را ماءمور کند که در آن واحد همه را هلاک کند
  24. على را بخوان تا جواب دهد حضرت على را صدا زد جواب لبیک على از ته چاه شنیده شد که ناگاه دیدیم على ( علیه السلام ) بر سر چاه آمد پیغمبر پیشانى على ( علیه السلام ) را بوسید بعد فرمود یا على تو خبر میدهى که درین چاه چه کردى یا من بگویم ،
  25. على ( علیه السلام ) عرض کرد یا رسول الله  اله چیزى از شما پوشیده نیست و لکن شنیدن آن از دو لب مبارک شما بهتر است .
    وجود مبارک پیغمبر فرمود: یا على بیست هزار جن را کشتى و ما بقى جنیان بتو ایمان آوردند و به آنها گفتى امان نیست مگر براى اهل ایمان که از روى صدق و اخلاص و ایمان بگویند: لا اله الا الله محمد رسول الله
  26. و دیگر با من عهد کنید که احدى را از این چاه ممانعت نکنید و هر که بیاید آب بردارد او را آزار نرسانید قبول نمودند
  27. و بیست و چهار هزار قبیله از قبایل جن مسلمان شدند و ایمان بخدا آوردند چون تو سلطان آنانرا کشته بودى پسر ویرا خواستى و تاج و سلطنت را بر سر او نهادى و نام او را زعفر زاهد گذاشتى و حدود و شرایع اسلام را تعلیم آنان نمودى آنگاه از چاه بیرون آمدى .عرض کرد چنین است یا رسول اله آنگاه رسول الله  خدا اصحاب را اجازه داد که از چاه آب برداشتند چهارپایان و خودشانرا سیراب کردند و یک شبانه روز آنجا بودند و بعدا حرکت کردند و متوجه مدینه شدند.
  28. بعدی آمدن زعفر جنى به کربلا : سالها گذشت تا اینکه زعفر جنى در بئرالعلم مجلس عیش و عروسى بجهت خود مهیا کرد و بزرگان طایفه جن را دعوت نموده و خودش بر تخت شادى و عیش نشسته که ناگاه شنید از زیر تختش صداى گریه و زارى میآید
  29. زعفر گریست که در موقع شادى من چنین گریه میکند ایشان را خواست دو جن حاضر شدند سبب گریه آنها را پرسید گفتند اى امیر چون تو ما را بفلان شهر فرستادى از قضا عبور ما بشط فرات که عرب آنرا نینوا میگویند و کربلا
  30. افتاد دیدیم در آنجا لشکر زیادى جمع شده و مشغول قتال و جدال هستند چون نزدیک آن دو لشکر شدیم دیدیم میان معرکه جنگ  حسین  بن على ( علیه السلام ) پسر آن آقاى بزرگوار که ما را مسلمان کرده یکه و تنها ایستاده و اعوان و انصارش تماما کشته شده
  31. و خود آن بزرگوار غریب تکیه بر نیزه بیکسى داده و نظر به یمین و یسار مینمود و میفرمود: اما من ناصر ینصرنا اءما من معین یعیننا، و مى شنیدیم که اهل و عیال آن بزرگوار صداى العطش بلند کرده اند چون اینواقعه را دیدیم فورى خود را به بئر ذات العلم رسانیدیم تا ترا خبر کنیم که اگر دعوى مسلمانى میکنى پسر پیغمبر را الان مى کشند.
  32. زعفر تا این سخنان را شنید تاج شاهى را از سر بدور افکند لباس دامادى را از بدن بدور انداخت طوایف جن را با حربه هاى آتشین برداشت و با عجله بطرف کربلا روان شدند خود زعفر براى طلبه اى از علوم دینیه که در بندى مفصلا شرح حال او را میدهد نقل میکند که وقتى ما وارد زمین کربلا شدیم دیدیم چهار فرسخ از چهار فرسخ را لشکر دشمن فرا گرفته
  33. و صفوف ملائکه بسیارى را دیدیم که منصور ملک با چندین هزار ملک از یک طرف نصر ملک با چندین هزار ملک از طرف دیگر جبرئیل با چندین هزار ملک و در یک طرف دیگر میکائیل با چندین هزار ملک و از طرف دیگر اسرافیل ملک ریاح ملک بحار ملک جبال ملک دوزخ ملک عذاب هر کدام با لشکریان خود منتظر اذن و فرمانند.
  34. ارواح یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر از آدم تا خاتم همه صف کشیده مات و متحیرند خاتم انبیاء آغوش گشوده میفرماید: ولدى العجل العجل انا مشتاقون ، ولى خامس آل عبا یکه و تنها میان میدان با زخمهاى فراوان و جراحات بى پایان ایستاده پیشانیش شکسته سر مجروح  سینه سوزان دیده گریان ، هر نفس که میکشد خون از حلقه هاى زره میجوشد اصلا اعتنایى به هیچیک از ملائکه نمیکند
  35. و مرا هم کسى راه نمیدهد که خدمت آنحضرت برسم همانطور که از دور نظاره میکردم و در کار آنحضرت حیران بودم ناگاه دیدم آقا سر غربت از نیزه همه ملائکه بسوى من نظر افکندند و کوچه دادند تا من خودم را خدمت آنحضرت رسانیدم و عرض کردم که من با سى و ششهزار جن آمده ایم تا یارى شما را بکنیم
  36. حضرت فرمود زعفر زحمت کشیدى خدا و رسولش از تو راضى باشند خدمت تو قبول درگاه باشد ولى لازم نیست برگردیدگفتم قربانت گردم چرا اذن نمیدهى ؟ فرمود شما آنها را مى بینید ولى آنها شما را نمى بینند و این از مروت دور است .
  37. زعفر گفت اجازه بفرما ما همه شبیه آدم میشویم اگر کشته شویم در راه رضاى خدا کشته شدیم حضرت فرمود زعفر اصلا دیگر مایل بزندگانى نیستم و آرزوى ملاقات پروردگار را دارم .یعنى زعفر بعد از کشته شدن على اکبر و عباس و قاسم ماندن در دنیا چه فایده اى دارد شما بجاى خود برگردید و بجاى نصرت و یارى من گریه و عزادارى براى من بکنید که اشک عزاداران من مرهم زخمهاى منست .
  38. زعفر میگوید من به امر امام مایوس برگشتم چون بمحل خود رسیدیم بساط عیش برچیدیم و اسباب عزا فراهم آوردیم مادرم بمن گفت پسرم چه میکنى و کجا رفتى که اینطور ناراحت برگشتى گفتم مادر پسر آن پدرى که ما را مسلمان کرد حالش در کربلا چنین و چنانست رفتم یاریش کنم اذن نداد چون امر امام واجب بود برگشتم ،
  39. مادر چون این بشنید گفت اى فرزند ترا عاق میکنم فرداى قیامت من جواب مادرش فاطمه را چه بگویم ؟ زعفر گفت مادر من خیلى آرزو داشتم که جانم را فداى او کنم ولى اجازه نداد، مادر گفت بیا من به همراه تو میآیم و دامنش را میگیرم و التماس میکنم شاید اذن بدهد که تو در رکابش شهید شوى ، مادر از پیش و من با لشکریان از عقب بطرف کربلا روان شدیم چون رسیدیم صداى تکبیر از لشکر شنیدیم چون نظر کردیم دیدیم سر آقا  حسین  بالاى نیزه و دود و آتش از خیام حرم  حسین ى بلند است
  40. مادرم خدمت امام سجاد رسید اذن خواست تا با دشمنان جنگ کند حضرت اذن نداد و فرمود در این سفر همراه ما باشید اطفال ما را در بالاى شتران شبها نگهدارى کنید آنان قبول کردند تا شهر شام با اسراء بودند تا حضرت آنها را مرخص کرد.

در بارگاه قدس که جای ملال نیست......سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند......گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین......پرورده ی کنار رسول خدا، حسین

کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا.......در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار به رو زار می گریست......خون می گذشت از سر ایوان کربلا

  1. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

@Aseman_Mag

ما را دنبال کنید