شرح زیارت عاشورا مجلس بيست و ششم : و لعن الله آل زياد و آل مروان

سایت : پایگاه شخصی حسین صفرزاده -https://hosein128.ir/        

نهج البلاغه فرزاد -@nahjolbalaghehfarzad 

وبلاگ صفرزاده-  https://safarzade.blog.ir

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

  1. شرح زیارت عاشورا مجلس بيست و ششم : و لعن الله آل زياد و آل مروان
  2. خدا آل زياد و آل مروان را لعنت كند
  3. شرح شرح آل زياد در مجلس قبل داده شد و اينك وضع خانوادگى آل مروان را ذكر خواهيم كرد مراد از مروان بن حكم معروف است كه پسر ابى العاص و ابى العاص پسر اميه ((جد بنى اميه )) بوده است .
    و اين مروان چند لقب داشته : ابن الطريد وزغ خيط باطل و او دشمنترين اشخاص نسبت به رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم) و مخصوصا اميرالمؤ منين و اولادش صلوات اله عليهم اجمعين بوده پدر اين مروان حكم عموى عثمان بن عفان يكى از دشمنان معروف پيغمبر (صل الله علیه وآله وسلم) ميباشد و لقب او طريد بوده ، زيرا در كوچه هاى مدينه عقب پيغمبر ميافتاد و حركتهاى ناشايسته مينمود و تقليد پيغمبر را در راه رفتن در مياورد و آنحضرت را استهزاء مينمود. پيغمبر (صل الله علیه وآله وسلم) او را مشاهده نمود و فرمود: فكذالك فلتكن هميشه اينچنين بمانى و لذا او از اثر نفرين آنحضرت مبتلى بمرض اختلاج شد و تا زنده بود گرفتار اين مرض بود و ازينجهت پيغمبر او را طرد كرده بطائف فرستاد او را معطوف به طريد شد.
    ما در حكم رزقاء دختر موهب است كه بقول ابن اثير در كامل يكى زنهاى صاحب اعلام و در فحشا مشهور بوده است .
  4. گفت گوى حسين  عليه السلام با مروان
    ابن شهر آشوب نقل ميكند كه روزى مروان بن حكم به امام حسين  (عیه السلام) گفت : لو لافخركم فبما كنتم تفتخرون يعنى اگر به فاطمه فخر نمى جستيد به كدام كسى فخر مى كرديد امام حسين  (عیه السلام) در خشم شد برجست و گلوى او را گرفته سخت فشار داد بطوريكه او بيحال شده افتاد آنگاه حضرت روى به جماعت فرموده و قريش را مخاطب قرار داده فقال انشدكم بالله الا صدقتمونى ان صدقت فرمود شما را بخدا قسم ميدهم كه اگر سخن راستى ميگويم مرا تصديق كنيد. آنگاه فرمود: اتعلمون ان فى الارض حبيبين كانا احب الى رسول الله منى و من اخى او على ظهر الارض ابن بنت نبى غيرى و غير اخى قالوا لا قال و انى الا اعلم ان فى الارض ملعونا ابن ملعون غير هذا و اليه طريد رسول الله و الله ما بين جابرس و جابلق احداهما بباب المشرق و الاخرى بباب المغرب رجلان ينتحل الاسلام اعدى الله و لرسوله و اهل بيته منك و من ابيك اذ كان و علامة قولى فيك انك اذا غضبت سقط ردائك من منكبك .
    فرمود: آيا ميدانيد كه روى زمين كسى محبوبتر از من و برادرم حضرت حسن در نزد رسول خدا نبود و نيز آيا ميدانيد كه در روى زمين پسر دختر پيغمبرى از من و برادرم كس ديگر نيست همگى گفتند چنين است كه تو ميفرمايى . آنگاه فرمود كه من در روى زمين ملعون پسر ملعونى جز مروان و پدرش حكم كه طريد رسول خدا بود كسى را نمى دانم قسم بخدا كه ميان جابلسا و جابلقا كه يكى دروازه مغرب و ديگرى دروازه مشرقست دشمن تر از مروان و پدرش كه به دروغ اسلام را بر خود بستند براى خدا و رسول خدا و اهلبيت او كس ديگر نيست اى مردم علامت صدق گفت از من اينست كه چون مروان از مجلس برخيزد و غضب كند ردايش از منكب فرو افتد.
    محمد بن سائب گفت  بخدا قسم مروان از مجلس بر نخواست جز آنكه غضب كرد و ردايش از دوشش افتاد
  5. نامه مروان به معاويه
    پس از اينمجلس ، مروان دشمنى خاصى با امام حسين  (عیه السلام) پيدا كرد، پس نامه اى بجهت معاويه نوشت كه اى معاويه بمن خبر رسيده كه جماعتى از بزرگان اهل عراق در خدمت امام حسين  (عیه السلام) رفت و آمد ميكنند و ميترسم همين باعث خروج او گردد و اگر هم امروز براى خلافت خروج نكند مسلما هر كس جانشين تو گردد با خروج حسين  (عیه السلام) روبرو گردد بمن خبر ده كه راءى تو درباره حسين  (عیه السلام) چيست .
  6. معاويه چون مكتوب را خواند در جواب نوشت كه اى مروان ابدا متعرض امام حسين  (عیه السلام) مشو تا ماداميكه حسين  با تو كارى ندارد با او كارى نداشته باش و تا ماداميكه حسين  (عیه السلام) متعرض ما نشده در هيچ امرى متعرض او نخواهيم شد، چندانكه مخاطرات خود را آشكار نكرده از او خاطرجمع باش .
  7. كلينى در كافى روايتى باين مضمون نقل ميكند كه معاويه به مروان حاكم مدينه نوشت كه براى هر يك از جوانان قريش در هر سال مبلغى از بيت المال مقرر بدار تا صرف مخارج ساليانه خود بنمايد امام سجاد كه در آن هنگام خردسال بود ميفرمايد: بمن گفت  نام تو چيست ؟ گفتم على بن الحسين  گفت  برادرت چه نام دارد؟ گفتم على ، گفت  پدر تو دست از نام على بر نميدارد و همه بچه هاى خود را على نام ميگذارد اين بگفت  و مبلغى در وجه من مقرر داشت چون به نزد پدرم آمدم و اين قصه را گفتم پدرم فرمود اى بر پسر زرقاء كه دباغى چرم ميكرد اگر من صد پسر داشته باشم دوست دارم كه همه آنها را نام على بگذارم .
  8. فرمان مروان بحاكم مدينه كه بايد گردن امام حسين  (عیه السلام) را بزند
    چون پس از مرگ معاويه يزيد ملعون بر مسند خلافت نشست نامه اى به وليد حاكم مدينه نوشت باين مضمون كه با رسيدن نامه من به تو حسين  بن على (عیه السلام) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير را دعوت به بيعت با من كن و اگر بيعت نكردند آنها را محبوس نما تا بيعت كنند و اگر باز هم سر از بيعت من تافتند آنها را گرد بزن و با نامه اى براى من بفرست .
  9. چون اين نامه به وليد رسيد خيلى ناراحت شد و گفت  اين چه كاريست كه مرا وادار بر آن كرده اند نميدانم چه كسى اين آتش را بجان من افكنده مرا با حسين  پسر فاطمه چه كار است ولى فورى شخصى را نزد مروان بن حكم فرستاد و او را خواست تا با او در اين امر مشورت كرده و راه حلى بدست آورد.
    چون مروان در مجلس وليد حاضر شد و از مضمون نامه به زيد آگاهى حاصل نموده گفت  اما عبداله بن عمر را كارى نداشته باش چه او نيروى جنگ ندارد ولى حسين  بن على و عبداله بن زبير را در اينمجلس حاضر كن و بدون آنكه خبر مرگ معاويه را بگويى آنها را دعوت به بيعت با يزيد كن اگر قبول نكردند در همين مجلس گردن هر دوى آنها را بزن و سر آنها را براى يزيد بفرست اگر يزيد اين نامه بمن نوشته بود من فورى آنها را حاضر ميكردم و از آنها بيعت ميگرفتم و اگر بيعت نميكردند گردن آنها را ميزدم .
  10. وليد گفت اى مروان اينقدر گزاف گويى مكن مردم بزرگ را به اين آسانى نتوان كشت اكنون من آنها را طلب ميكنم تا ببينم چه فرمايند.
    مروان گفت اى وليد مگر دشمنى آل ابوتراب را با ما نميدانى و قتل عثمان بن عفان را فراموش كرده اى و يا جنگ صفين و شدت كيد و كين آنانرا از خاطر برده اى اگر در اگر در اين امر سرعت نكنى و حسين  بيعت نكند از مقام تو نزد يزيد كاهيده شود وليد از شنيدن اين كلمات سر بزير انداخت و قدرى بگريست آنگاه سر بلند كرده گفت اى مروان چندين از حسين  پسر فاطه سخن مگوى كه او پسر پيغمبر است آنگاه عمر و پسر عثمان بن عفان را نزد امام حسين  (عیه السلام) و عبداله بن زبير فرستاد كه اگر ممكنست قدرى نزد من آئيد تا با شما در موضوعى صحبت كنم فرستنده وليد بخانه آمد و آنها را در خانه نيافت آمد مسجد پيغمبر ديد آن دو كنار قبر پيغمبر نشسته اند فرمان وليد را ابلاغ نمود.
  11. امام حسين  (عیه السلام) دعوت وليد را اجابت فرموده قرار شد كه آنحضرت بخانه خود رفته بعدا وليد آيد عمرو كه فرستاده وليد بود جريان را به وليد گزارش داد عبدالله بن زبير به امام حسين  (عیه السلام) گفت  دعوت وليد در اين وقت مرا پريشان خاطر ساخته بنظر شما اين دعوت چگونه است ؟
    حضرت فرمود معاويه از دنيا رفت و وليد ما را براى بيعت با يزيد دعوت نموده تا قبل از آنكه خبر مرگ معاويه منتشر گردد از ما بيعت بگيرد.
  12. عبدالله بن زبير گفت  آقا حدس شما بسيار درست است و بگمان منهم مطلب همين است كه شما فرموديد ولى بفرمائيد كه اگر شما را براى بيعت با يزيد دعوت نمود چه خواهيد فرمود، حضرت فرمود هرگز با يزيد بيعت نميكنم و بخلافت او گردن نمى نهم چه معاويه وقتى با برادرم امام حسن (عیه السلام) صلح نمود قسم ياد كرد كه امر خلافت را بر خاندان خويش موروثى نگرداند و حق آل مصطفى را از گردن فرو نهد و به صاحب حق بازگرداند چگونه من با يزيد خمر خواره اى كه روز را با سگ بازى شام ميكند و شب را به لهو و لعب صبح مينمايد بيعت كنم . در اين گفت گو بودند كه عمرو بن عثمان از جانب وليد آمد و گفت امير انتظار قدوم شما را دارد حضرت فرمود برو كه من نزد او خواهم آمد عمرو آمد و پيغام حضرت را رسانيد.
  13. مروان به وليد گفت  كه بعيد نيست كه حسين  (عیه السلام) عذر كند و حاضر مجلس نشود وليد گفت  اى مروان حسين  را به عذر نسبت نتوان داد حسين  كسى نيست كه به وعده وفا نكند از آنطرف حسين  (عیه السلام) خواست نزد وليد آيد عبدالله بن زبير گفت  پدر و مادرم فداى تو باد ميترسم كه وليد ترا باز دارد و نگذارد كه اين مجلس بيرون آيى و ترا تقبل برساند، حضرت فرمود من او را چنان ديدار نكنم كه بتواند مرا گرفتار سازد و من كسى نيستم كه سهل و آسان تن بخوارى در دهم پس آنحضرت سى نفر از جوانان بنى هاشم را با خود برداشته بخانه وليد آمد و آنانرا اطراف خانه وليد گذاشت و خود حضرت تنها وارد خانه وليد شد. پس از صحبتهاى زياد وليد آنحضرت را دعوت به بيعت يزيد نمود حضرت فرمود امر بيعت امرى نيست كه در مخفى در مخفى انجام شود فردا كه مردم را براى بيعت گرفتن جمع كنى مرا هم بخوان تا در آن مجلس حاضر شوم .
  14. وليد حضرت را مرخص كرد تا مردم را جمع كند مروان گفت  حسين  خوب از دست تو جست مانند بار ديگر او را ديدار نخواهى كرد بخدا قسم اگر حسين  از دست تو از اينمجلس بيرون رود دست تو باو نخواهد رسيد و بسا خونها كه ريخته خواهد شد پس ‍حسين  را در زندان بينداز تا با يزيد بيعت كند و اگر نكرد گردن او را بزن حضرت چون اين كلمات ناستوده را از مروان شنيد خشمناك از جاى برخاست فرمود اى پسر زرقاء يعنى اى پسر زن ناستوده ديدار و نكوهيده كردار تو مرا ميكشى يا وليد ميتواند مرا بكشد بخداى كعبه كه دروغ گفتى همى خواهى كه فتنه برپا كنى و ميدان جنگ پديد آورى
  15. آنگاه روى بجانب وليد نموده فرمود اى امير ما اهل بيت نبوت و معدن رسالتيم و خانه ما محل آمد و شد فرشتگان است خداوند در آفرينش ما را مقدم بر ديگران داشت و ختام خاتميت نيز بر ما گذاشت همانا يزيد شرابخواره ستمكاره را شناخته اى كه هر منكرى را معروف و هر معروفى را منكر نموده و فسق علنى مرتكب ميشود و قتل نفس ميكند و مانند من كسى با چنين كسى بيعت نميكند ولى ما و شما امشب را صبح كرده در اين امر فكر كنيم تا چه كسى سزاوار امر خلافت است اين بيانات را حضرت فرمودند و از جاى خود برخاسته از خانه وليد بيرون آمدند.
  16. منظور ما از نقل اين مطلب اين بود كه خوانندگان و شنوندگان از حآل مروان باطلاع باشند كه چه عنصر كثيف و ناپاكى بوده و چقدر با اهلبيت دشمنى داشته است بالجمله چون رسول خدا مروان را با كسانش طرد نمود در طائف كه محل ولادت او بود ماندند تا پيغمبر خدا (صل الله علیه وآله وسلم) از دنيا رفت و ابوبكر بر مسند خلافت نشست عثمان بواسطه قرابتى كه با مروان داشت شفاعت او را نزد ابوبكر كرد كه اجازه دهد او از طائف به مدينه آيد ابوبكر گفت  كسى را كه رسول خدا طرد نموده و از مدينه بيرون نموده ديگر باين شهر نتوان آورد.
  17. در زمان خلافت عمر باز عثمان شفاعت مروان را نزد عمر كرد او هم مروان را در مدينه جاى نداد تا زمان خلافت عثمان كه شد مروان و پدرش حكم ساير كسان او كه در طائف بودند، همگى را به مدينه آورد و صد هزار درهم از بيت المال مسلمين به او عطا كرد و خمس خراج آفريقا كه يكصد هزار درهم ميشد و همه مسلمين در آن شركت داشتند به مروان داد و اين بسيار بر مسلمين سخت آمد و گفت وگوها با عثمان كردند كه منجر به تبعيد ابوذر به ربذه شد
  18. و ديگر آنكه عثمان فدك راتحویل مروان و كسان او نمود و نيز مروان را به وزارت و كتابت اسرار خود انتخاب نمود كه بعضى از مورخين نوشته اند كاغذ قتل محمد بن ابى بكر را كه به مهر عثمان بود و بدست غلام خاص و مركب مخصوص او سوار بود و براى والى مصر نوشته شده بود بخط مروان بوده كه همين نامه باعث قتل عثمان گرديد
  19. و نيز مروان در جنگ جمل در ركاب عايشه بود و طلحه را تيرى زد كه جان داد و بعد از خاتمه جنگ همين مروان بدست لشكريان على عليه السلام اسير شد و حسنين عليهماالسلام را نزد حضرت اميرالمؤ منين شفيع قرار داد تا اينكه آنحضرت او را رها كرد عرض كردند كه يا على ازو بيعت بگير فرمود مگر اين مرد بعد از قتل عثمان با من بيعت نكرد مرا ديگر حاجت بيعت او نيست چه دست او دست يهوديست كه يهود بغدر و خدعه معروفند و براى او چند صباحى امارت و حكومت مختصرى خواهد بود چنانكه سگى بينى خود را بليسد و اين امت را از او و اولادش روزگارى سخت در پيش است .
  20. خلاصه بعدا مروان نزد معاويه رفت و دشمنيهاى خود را با مولا اميرالمؤ منين (عیه السلام) و اولادانش ظاهر نمود و دو مرتبه حكومت مدينه را بدست گرفت و در تشيع سب اميرالمؤ منين (عیه السلام) مجد و مصر بود چنانچه ابن اثير گويد در هر جمعه بر منبر رسول خدا بالا ميرفت و در محضر مهاجرين و انصار مبالغه در سب اميرالمؤ منين (عیه السلام) مينمود.
  21. آل مروان
    خلفا بنى اميه چهارده نفر بودند كه اول آنها معاويه و دوم آنها يزيد بن معاويه و سوم آنها معاوية بن يزيد بود كه خود را از خلافت خلع كرد و در سن بيست و يكسالگى از دنيا رفت در اينجا خلافت بنى اميه كه از اولاد ابوسفيان بودند پايان يافت و بعدا خلافت آل مروان شروع شد كه اول آنها مروان بن حكم بن ابى العاص بن امية بن عبدالشمس بود پس اين مروان به دو واسطه به اميه كه جد بنى اميه بوده ميرسد.
    زمانيكه يزيد بن معاويه سلطنت يافت مروان در مدينه بود و در واقعه حره مسلم بن عقبه را بر كشتن اهل مدينه تحريص مينمود و در زمان خلافت معاوية بن يزيد در شام بود و چون معاويه بن يزيد وفات كرد و دولت آل ابوسفيان منقرض شد و مردم در بيعت عبداله بن زبير داخل شدند مروان خواست داخل در بيعت ابن زبير شود بجانب مكه رود بعضى او را از اين مسافرت منع كردند و بخلافت مطمينعش نمودند مروان بجانب جابيه رفت كه در ميان شام و اردن واقع شده عمرو بن سعيد بن العاص معروف به اشدق به مروان گفت  كه من سعى ميكنم مردم را در بيعت تو آورم بشرط آنكه بعد از مقام خلافت مرا وليعهد خود گردانى كه پس از تو من خليفه شوم مروان گفت  من قبول ميكنم بشرط آنكه بعد از من خالد پسر يزيد بن معاويه خليفه شود و بعد از او تو خليفه باشى اشدق قبول كرد و مردم را به بيعت مروان دعوت نمود
  22. اول مردميكه با مروان بيعت كردند مردم اردن بودند كه از روى كراهت از ترس شمشير بيعت نمودند و بعد از اردن مردم شام بعد شهرهاى ديگر پس از ديگرى با مروان بيعت نمودند مروان پس از رسيدن بمقام خلافت بجانب مصر رفت و آنجا را محاصره نمود و با ايشان جنگ نمود تا اينكه مردم مصر مجبور شدند با مروان بيعت كنند و از بيعت عبداله بن زبير دست بردارند مروان هم پسر خود عبدالعزيز را حاكم و والى ايشان قرار داد و بشام آمد
  23. و چون وارد شام شد حسان بن مالك را كه سيد و رئيس قوم قحطان بود در شام نزد خود طلبيد و از جهت آنكه مبادا به داعيه رياست بعد از او طغيان و سركشى كند او را ترغيب و ترهيب كرد كه خود را از اين خيال ماءيوس كند و طمع خلافت و رياست را از خود دور كند حسان كه چنين ديد بپا خواست و خطبه خواند و مردم را به بيعت عبدالملك بن مروان بعد از مروان دعوت كرد مردم قبول كردند و با عبدالملك بيعت كردند و چون اين خبر به فاخته مادر خالد بن يزيد كه زوجه مروان شده بود رسيد ناراحت شد چه خلافت از پسر او خالد سلب شدند در صدد قتل مروان برآمد و سمى در شير ريخت به مروان خورانيد چون مروان آن شير را خورد زبانش از كار بيفتاد و بحالت احتضار شد
  24. عبدالملك و ساير فرزندانش نزد او حاضر شدند مروان با انگشت خود بجانب مادر خالد اشاره ميكرد يعنى او مرا كشته مادر خالد از جهت آنكه امر را پنهان كند ميگفت  پدرم فداى تو شود چه بسيار مرا دوست ميدارى كه در وقت مردن هم ياد من هستى و سفارش ‍ مرا به اولادهاى خود ميكنى .
  25. و بقولى ديگر چون مروان در خواب بود مادر خالد و ساده اى بر صورت او گذاشت و خود با كنيزان روى او نشستند تا مروان جان بداد و اين واقعه در سال 65 هجرى بود و مروان 63 سال عمر كرد و نه ماه و كسرى خلافت نمود و او را بيست برادر و هشت خواهر و يازده پسر و سه دختر بود.
  26. لعن مروان بن الحكم
    در كتب فريقين اخبارى راجع به لعن مروان وارد شده از جمله در كتب اهل سنت روايتى است باين مضمون كه عايشه به مروان گفت  شهادت ميدهم كه رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم) پدرت را لعن كرد در وقتيكه تو در صلب او بودى .
    در حيوة الحيوان و اخبارالدول و مستدرك حاكم است كه عبدالرحمن بن عوف گفت  هيچ مولودى متولد نميشد مگر آنكه او را نزد رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم) مياوردند تا براى او دعا كند و چون مروان را آوردند نزد آنحضرت در حق او فرمود: هو الوزغ بن الوزغ الملعون ابن الملعون او چلپاسه پسر چلپاسه و ملعون پسر ملعونست آنگاه حاكم گفته كه اين حديث صحيح الاسناد است .
  27. عبدالملك مروان
    در شب يكشنبه غره ماه رمضان سال 65 كه مروان بدرك واصل شد پسرش عبدالملك بر تخت سلطنت و حكومت نشست و قبل از آنكه بمقام خلافت برسد هميشه در مسجد مشغول قرائت قرآن بود و او را كبوتر مسجد ميگفتند و زمانيكه خبر خلافت به او رسيد مشغول قرائت قرآن بود، قرآن را بر هم نهاد و گفت  سلام عليك هذا فراق بينى و بينك و كرارا عبدالملك ميگفت  من از كشتن مورچه اى مضايقه داشتم ولى الحال حجاج براى من مينويسد كه فئامى از مردم را كشته ام و اين موضوع هيچ اثرى در من نميكند.
  28. زهرى روزى باو گفت  شنيده ام شرب خمر ميكنى گفت  بلى والله شرب دماء هم ميكنم .
    عبدالملك مردى بخيل و خونريز و عمال و گماشتگان او نيز هم تمام در بخل و خونريزى شبيه او بودند اگر هيچ مذمت و عيبى براى عبدالملك نباشد مگر اينكه حجاج را حاكم كوفه كرد و بر شيعيان على (عیه السلام) مسلط نمود او را بس است و عبدالملك را ابوذباب ميگفتند بسبب اينكه دهانش بوى بدميد بطوريكه هر گاه مگس از اطراف دهانش ميگذشت از شدت گند دهان او ميمرد.
    در روز چهارشنبه 14 شهر شوال سنه 86 عبدالملك بن مروان در سن 66 سالگى در دمشق وفات كرد و مردم با پسر او وليد بيعت كردند.
  29. وليد مردى جبار و عنيد و قبيح المنظر و قليل العلم بود و در سال 68 بناء مسجد اموى در شام را شروع كرد و مسجد رسول (صل الله علیه وآله وسلم) در مدينه را تعمير نمود و آنرا
    1. وسعت داد و مال بسيارى در تعمير اين دو مسجد خرج كرد و قبه صخره بيت المقدس را او بنا كرد و گويند خراج هفت سال شام را در مسجد اموى دمشق خرج كرد.
  30. در حيوة الحيوان گويد كه چهارصد صندوق كه در هر صندوقى بيست و هشت هزار اشرفى بود صرف مسجد دمشق نمود.
    گويند وقت بناء مسجد دمشق لوحى بخط يونانى يافتند كه ترجمه آن بعربى اين بوده :
    بسم الله الرحمن الرحيم
    يابن آدم او عاينت مابقى من يسير اجلك لزهدت فيما بقى من طول املك و قصرت من رغبتك و حيلك و انما تلقى ندمك اذ ازلت بك قدمك و اسلك اهلك و انصراف عنك الجيب و دعك لقريب ثم صرت تدعى فلا تجيب فلا انت الى اهلك عائد و لانى يرمك زائد فاغتنم الحيوة قبل الموت و القوة قبل الفوت و قبل ان يوخد منك باالكظم و يحال بينك و بين العمل و كتب زمن سليمان بن داود خلاصه مادر وليد عاتكه دختر يزيد بن معاويه بود و وليد شقاوت را از طرف پدر و مادر ارث برده بود و لذا حضرت امام زين العابدين عليه السلام را شهيد نمود بالجمله روز شنبه نيمه جمادلى الاولى سنه 96 وليد در سن چهل و سه سالگى در شام فوت نمود و داراى چهارده پسر بود.
  31. سليمان بن عبدالملك
    در روز فوت وليد مردم با برادرش سليمان بن عبدالملك بيعت كردند و او مردى فصيح اللسان بود و پيوسته لباسهاى لطيف و قيمتى ميپوشيد و مسجد جامع اموى را كه وليد بنا نموده باتمام رسانيد و بسيار اكول و پرخور بود و نوشته اند كه هر روز قريب به صد رطل شامى طعام ميخورد گاهى طباخها جوجه براى او كباب ميكردند همينكه سيخهاى كباب را براى او ميآوردند او را فرصت نبود كه سرد شود تا بتواند از سيخ بكشد لاجرم دست خود را در آستين ميكرد و با آن جامه قيمتى لطيف كه در برداشت گوشتها را از سيخها ميكشيد و با آن حرارت در دهان ميگذاشت كه وقتى جبه هاى قيمتى او بدست هارون الرشيد رسيد جاى سيخ و چربى به آستينهاى آن باقى بوده .
  32. عمر بن عبدالعزيز
    هشتمين خليفه بنى اميه عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن حكم بوده كه بعد از پسرعمش سليمان بخلافت نشست و مادر او ام عاصم بنت عاصم بن عمر بن خطاب است و زوجه او فاطمه دختر عبدالملك مروان بوده و در همان سال كه سليمان بن عبدالملك از دنيا رفت عمر بن عبدالعزيز بخلافت رسيد.
  33. بعدی علت خلافت عمر بن عبدالعزيز
    چون علامت مرگ بر سليمان ظاهر شد وصيتنامه اى نوشت و بعضى از اكابر و اعيان و وجوه مردمان را بر آن شاهد گرفت كه پس از مرگ من مردم را جمع كنيد و اين وصيت نامه را بر ايشان بخوانيد و هر كه را من تعيين كرده ام خليفه كنيد چون سليمان از دنيا رفت و از كار دفن او فارغ شدند نداى الصلوة جامعه را در دادند و طايفه بنى مروان و ساير طبقات مردم جمع گشتند تا معلوم شود كه خليفه كيست زهرى برخاست و فرياد زد كه اى مردم هر كه را سليمان خليفه كرده باشد شما قبول داريد همگى گفتند بلى آنگاه وصيت نامه را باز كردند نوشته بود كه عمر بن عبدالعزيز خليفه است و پس از او يزيد بن عبدالملك . در آن مجلس عمر بن عبدالعزيز در آخر مجلس بود چون اين كلمات را شنيد كه او خليفه است گفت انا لله و انا اليه راجعون
  34. آنگاه مردم بجانب او شتاب كردند و دست و بازوى او را بگرفتند و به منبر بالا بردند و منبر را پنج پله بود عمر بر پله دوم نشست اول كسيكه با او بيعت كرد يزيد بن عبدالملك بود بعد ساير مردم بيعت كردند آنگاه خطبه اى خواند باينمضمون كه اى مردم ما از اصلهايى هستيم كه آنان مردند و رفتند و ما كه فرع آنان هستيم باقى مانده ايم و هيچ فرعى بعد از رفتن اصل باقى نخواهد ماند مردم را چنان محبت دنيا فرا گرفته كه گويى در خواب آسايش ‍ عميقى فرو رفته اند بهيچ نعمتى از دنيا نميرسند مگر آنكه نعمتى از دست آنان خارج ميشود و هر روزى كه بر عمر انسان بگذرد عده اى بخاك رفته اند در آخر خطبه گفت  اى مردم هر كه را اطاعت خدا را كند واجب است كه اطاعت او را نمود و هر كه را عصيان خدا زد و زد پس اطاعت او نبايد كرد و شما اطاعت مرا بكنيد بقدرى كه اطاعت خدا را ميكنيم
  35. و اگر عصيان او را نمودم اطاعت مرا نكنيد و از منبر بزير آمد و داخل دارالخلافه شد و امر كرد پرده ها را كندند و فرشها را جمع نمودند و امر كرد همه آنها را فروختند و پولش را داخل در بيت المال مسلمين نمودند و در زمان خلافتش تمام لباسهاى او را قيمت كردند دوازده درهم شد.
  36. سلمة بن عبدالملك گفت  وقتى به عيادت عمربن عبدالعزيز رفتم ديدم پيراهن چركينى در برش است به زوجه اش فاطمه دختر عبدالملك بن مروان گفتم چرا جامه اش را نظيف نميكنى گفت  بخدا قسم جامه ديگرى ندارد كه عوض كنم .
  37. عمر بن عبدالعزيز وقتى فهميد كه زوجه اش فاطمه يك جواهر قيمتى دارد كه پدرش عبدالملك به او داده كه مثل و مانندى ندارد به او گفت  يا راضى شو كه اين جواهر گران قيمت را داخل در بيت المال مسلمين كنم و تو زن من باشى و يا ترا طلاق خواهم داد. فاطمه گفت  من ترا اختيار ميكنم نه جواهر را و آن را داد و تا داخل بيت المال مسلمين نمودند
  38. بعد كه عمر از دنيا رفت برادر فاطمه يزيد بن عبدالملك به مسند خلافت نشست گفت  اگر بخواهى آن دانه جواهر را بتو برگردانم فاطمه گفت  من زنى نيستم كه در حيات شوهر اطاعت او را كنم و در وفاتش نافرمانى او را نمايم .
    همين فاطمه ميگويد از وقتيكه عمربن عبدالعزيز بخلافت نشست ابدا غسل نكرد نه از جنابت و نه از احتلام چون روزها مشغول قضاء حوائج مسلمين بود و شبها مشغول عبادت با اين عبادت و عدالت
  39. در روضة محقق سبزوارى نقل ميكند كه بعد از مرگ عمربن عبدالعزيز او را در خواب ديدند از حالش سئوال كردند گفت  يكسال مرا در پرده حجاب نگه داشتند بجهت آنكه سوراخى در پلى بود و پاى گوسفندى در آن فرو رفت و مجروح شد بمن عتاب كردند كه چون مصالح عباد با تو بود چرا در امرو تهاون كردى كه اين حيوان صدمه بخورد.
  40. و نيز حكايت شده كه عمر بن عبدالعزيز غلامش را خزينه دار بيت المال مسلمين قرار داد عمر سه دختر داشت روز عرفه دخترها نزد پدرشان آمدند و گفتند اى پدر دخترهاى رعيت شما ما را سرزنش ميكنند و ميگويند شما دختران خليفه هستيد و فردا عيد است و شما يك پيراهن نو نداريد كه فردا در بر خود كنيد عمر بن عبدالعزيز از گفته دخترها خيلى محزون شد غلام خود كه خازن بيت المال بود طلبيد گفت  مبلغى از خزانه بيت المال بعنوان قرض بمن بده تا آنكه از حقوق خودم بپردازم غلام گفت اى خليفه شما آيا اطمينان داريد كه تا اول ماه زنده باشيد تا بدهى خود را به خزينه بيت المال بپردازيد عمر بن عبدالعزيز گفت  نه والله يك نفس كشيدن از خودم اطمينان ندارم بعد بدخترانش گفت  اى دختران من آن كسى كه به بهشت ميرود كه آتش شهوت دنيوى خود را فرو نشاند و اگر شما فردا طالب بهشتيد امروز بايد صبر كنيد و شهوت زينت دنيا را از خود دور گردانيد.
    در تاريخ ‌الخلفاء گويد خرج خانه او در هر روز دو درهم بود.

40- در بين خلفاء بنى اميه عمر بن عبدالعزيز از همه بهتر بوده و در دوران خلافت خود چند امر مهم انجام داردد ..

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 

 

nhv

@Aseman_Mag

ما را دنبال کنید